شماره کتابشناسی ملی : ۳۳۴۸۹۲۵
سرشناسه : خدامیان آرانی، مهدی، ۱۳۵۳ -
عنوان و نام پدیدآور : بانوی چشمه زندگی خدیجه علیهاالسلام( همسر پیامبر اسلام)/ مهدی خدامیانآرانی؛ با حمایت نهاد کتابخانههای عمومی کشور، نهاد کتابخانههای عمومی کشور، اداره کل منابع.
مشخصات نشر : قم: وثوق، ۱۳۹۲.
مشخصات ظاهری : ۱۴۴ ص.
فروست : اندیشه سبز؛ ۳۰.
شابک : ۳۸۰۰۰ ریال:978-600-107-040-2
یادداشت : چاپ چهارم.
موضوع : خدیجه (س) بنت خویلد، ۶۸ - ۳ قبل از هجرت-- سرگذشتنامه
شناسه افزوده : نهاد کتابخانههای عمومی کشور
شناسه افزوده : نهاد کتابخانههای عمومی کشور. اداره کل منابع
رده بندی کنگره : BP۲۶/۲/خ۴ب۲ ۱۳۹۲
رده بندی دیویی : ۲۹۷/۹۷۲۲
شماره کتابشناسی ملی : ۳۳۴۸۹۲۵
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ
روزهای جمعه دعایِ ندبه میخوانیم و فرزند تو را صدا میزنیم: ای فرزند خدیجه کبری!
امروز هم روزِ جمعه است و من مهمان تو هستم و در کنار قبرِ خراب تو ایستادهام و به تو فکر میکنم. این چه رازی است که خدایت به تو مباهات میکند؟
جبرئیل از آسمانها به زمین میآید تا سلام خدا را به تو برساند. تو چه کردهای که این چنین عزیزِ خدا شدهای؟
چرا این گروه گمراه میخواهند تو را از یادها ببرند؟ قصّه غصّه تو، قلب شیعه را میسوزاند. کاش تو را بیشتر میشناختم!
باید قلم در دست بگیرم و بنویسم. باید برای دوستانت از حماسهای بگویم که تو آن را آفریدهای.
ای خدیجه! ای چشمه همه خوبیها!
ای مادر همه اهل ایمان! تویی اُمّ المؤنین!
قبر تو در دل همه ماست. میدانم یک روز فرا میرسد که شیعه برای مادرِ خوب خود، حرمی باصفا میسازد. آن روز چقدر نزدیک است!
امیدوارم که نوشتار مرا قبول کنی و در روز قیامت، من و خوانندگان این کتاب را از شفاعتت بهرهمند سازی.
مهدی خُدّامیان آرانی
تیر ماه 1389
ــ با تو هستم! صبر کن! باید اینجا بایستی و هفت بار صدای الاغ از خود در بیاوری!
ــ چرا باید این کار را بکنم. مگر من دیوانهام؟
ــ عجب حرفی میزنی! این یک رسم مهمّ است، نگاه کن همه دارند این کار را میکنند.
ــ خوب، همه کارِ بیخودی میکنند.
ــ اگر تو این کار را نکنی بیماری «وبا» میگیری.
با تعجّب به من نگاه میکنی. به راستی تو را کجا آوردهام؟ من خودم هم تعجّب کردهام.
ما کیلومترها راه آمدهایم تا خانه خدا را زیارت کنیم. همان خانهای که خداوند ابراهیم(ع) را فرستاد تا آن را آباد کند. ما میخواهیم وارد این شهر بشویم؛ امّا چرا مردم از ما چنین خواستهای دارند؟
ما به روزگار خرافات آمدهایم، به روزگار جاهلیّت! هنوز پانزده سال تا ظهور اسلام باقی مانده است.
این هم یکی از خرافاتی است که این مردم به آن اعتقاد دارند: اگر هنگام ورود به شهر، صدای الاغ از خود در آوری از «وبا» در امان خواهی بود!1
اکنون وارد شهر میشویم و به سوی کعبه میرویم، تو خیلی مشتاق دیدن خانه خدا هستی. میدانم میخواهی بر جای دستِ ابراهیم(ع) بوسه بزنی.
این خانه، خانه یکتاپرستی است، خدا به حضرت آدم(ع) دستور داد تا این خانه را بنا کند.
وقتی کار ساخت کعبه تمام شد، خدا به او وحی کرد که من گناه تو را بخشیدم و رحمت خود را بر تو نازل کردم.2
این خانه، شعبهای از رحمت و مهربانی خداست، شاید شنیدهای که خداوند توبه حضرت آدم(ع) را کنار همین خانه قبول کرد.
* * *
ــ با تو هستم، صبر کن!
ــ برای چه؟ ما فاصله زیادی تا کعبه نداریم. من میخواهم به زیارت بروم و طواف کنم.
ــ الآن وقت مناسبی برای این کار نیست. باید صبر کنیم.
ــ یعنی چه، مگر طواف هم وقت مناسبی میخواهد؟
ــ اگر حالا کنار کعبه برویم با زنی روبرو میشویم که لخت و عریان طواف میکند.3
ــ آخر مگر چنین چیزی میشود؟
ــ بله، من که گفتم، ما به سرزمین سیاهیها و خرافات آمدهایم.
هنوز با ناباوری به من نگاه میکنی. آخر چگونه ممکن است که یک زن با آن وضعیّت برای طواف بیاید. تعجّب نکن! این یک قانون است. خوب است سایهای پیدا کنیم و بنشینیم تا من ماجرا را برایت تعریف کنم.
* * *
سالها پیش در این سرزمین هیچ نشانی از آبادی نبود. درّهای خشک که هیچ کس آن را نمیشناخت.
خدا به ابراهیم(ع) فرمان داد تا فرزندش اسماعیل(ع) را همراه با مادرش به اینجا بیاورد و کعبه را که ویران شده بود، دوباره بسازد.
کار ساخت کعبه که تمام شد، حضرت ابراهیم(ع) به فلسطین بازگشت و هاجر و اسماعیل(ع) را کنار کعبه گذاشت.
چند روز که گذشت، گروهی از عربها، گذرشان به اینجا افتاد. آنها وقتی آب زمزم را دیدند در اینجا منزل کردند. کم کم مردم زیادی در اینجا جمع شدند و شهر مکّه ساخته شد. بیشتر مردمِ این شهر به دین ابراهیم(ع) ایمان آوردند.
سالها گذشت، آرام آرام شهرت کعبه به اطراف رسید، مردم از هر گوشه و کنار برای طواف آن میآمدند، زیرا حج از اعمالی بود که در دین ابراهیم(ع) به آن تأکید شده بود.
شهر تا مدّتی در اختیار فرزندان اسماعیل(ع) بود؛ امّا بعد از مدّتی، گروهی از عربها شهر مکّه را در اختیار خود گرفتند.
آنها خود را خادمان کعبه خواندند و رسوم زیارت کعبه را تحریف کردند و از این راه به ثروت زیادی رسیدند.
یکی از قانونهایی که آنها وضع کردند این بود: هر کس که برای طواف کعبه میآید باید حتماً لباس مردم شهر مکّه را به تن کند و اگر کسی این لباس را نمیتوانست تهیّه کند، باید لباسهای خود را از بدن بیرون بیاورد و عریان طواف کند!
مردمی که برای طواف کعبه میآمدند، خیال میکردند این کار، یک دستور آسمانی است و با انجام آن، خدای کعبه را از خود راضی میکنند!
رهبران مکّه به آنها گفتهاند شما با این لباسهای خود که گناه انجام دادهاید نمیتوانید کعبه را طواف کنید، یا باید لباس ما را تهیّه کنید یا آنکه با بدن عریان طواف کنید.4
امان از روزی که دین وسیلهای برای فریب مردم شود!
* * *
بلند شو! اکنون دیگر ما میتوانیم به سوی کعبه برویم. وقتی کنار کعبه میرسیم تو مات و مبهوت میایستی و نگاه میکنی!
در اطراف کعبه بتهای زیادی میبینی، عدّهای در مقابل این بتها به سجده افتادهاند؛ گریه میکنند و از او حاجت میخواهند.
همه کسانی که طواف کعبه میکنند، کف میزنند و سوت میکشند. اینجا خانه خداست، مجلس عروسی نیست. چرا کف میزنند؟
عبادت این مردم، همین سوت زدن و کف زدنها است، به راستی این چه دینی است که این مردم دارند؟
ما باید به طواف خود ادامه بدهیم و با خدای خود راز و نیاز کنیم. درست است که در میان این همه سوت و کف، صدا به صدا نمیرسد؛ امّا خدا در همه حال، صدای بندگانش را میشنود.5
* * *
بعد از طواف، به سوی چاه زمزم میرویم تا قدری آب بنوشیم.
چه آب گوارایی!
همان آبی که خدا برای هاجر و اسماعیل(ع) از دل زمین جاری کرد. وقتی ابراهیم(ع) به سوی فلسطین رفت، هاجر ماند و یک نوزاد.
در اینجا نه آبی بود و نه درختی. اسماعیل(ع) تشنه شد و هاجر به جستجوی آب رفت. او در دل این کوهها میدوید تا شاید آبی پیدا کند. او به هر جا که میدوید جز کوه و سنگ چیزی نمیدید.
خدا هیچ گاه مهمان خود را فراموش نمیکند. ناگهان از زیر پای اسماعیل(ع)، چشمهای جاری شد.
هنوز هاجر میدوید. او خسته شد و ناامید به سوی اسماعیل(ع) بازگشت.
نگاهش به آب زلالی افتاد که از دلِ زمین میجوشید. خدا با آب زمزم از مهمانش پذیرایی کرده بود.6
* * *
کنار چاه زمزم، چند نفر با هم سخن میگویند:
ــ خوشا به حال ما که امروز به مکّه آمدیم.
ــ برای چه؟
ــ مگر خبر نداری؟ قرار است درِ کعبه را باز کنند.
ــ چقدر خوب.
ما هم خوشحال میشویم. خیلی دلمان میخواست که بتوانیم داخل کعبه را ببینیم.
ساعتی میگذرد، چند پیرمرد به سوی کعبه میآیند. همه مردم کنار میروند، فکر میکنم آنها بزرگان مکّه هستند. کلید درِ کعبه به دست یکی از آنهاست.
اکنون درِ کعبه باز میشود، مردم در صف میایستند تا یکی بعد از دیگری وارد کعبه شوند. باید قدری صبر کنیم تا نوبت ما بشود.
اکنون ما وارد کعبه میشویم.
خدای من! اینجا خانه خداست یا بتکده؟
هر چه نگاه میکنی بت میبینی! دهها بت در درون خانه خدا چه میکنند؟
گروهی به سوی آن بت بزرگ میروند. در مقابلش به سجده میافتند و گریه میکنند و از آن حاجت میخواهند.
در این میان، من شروع به شمارش بتهای کوچک و بزرگ میکنم که در داخل کعبه و اطراف کعبه است.
اینجا خانه توحید است ؛ امّا سیصد و شصت بت در اینجا جلوه نمایی میکنند.7
تو مات و مبهوت به آنها نگاه میکنی و از من میپرسی: چرا این مردم بت پرست شدهاند؟
باید تاریخ را با هم بخوانیم:
* * *
سالها پیش، مردی به نام «ابن لُحَیّ»، رهبر شهر مکّه بود. او به بیماری سختی مبتلا شد.
طبیب ماهری در مکّه بود به او دستور داد تا به شام (سوریه) سفر کند و بدن خود را با آب چشمهای که در آنجاست، بشوید.
رهبر مکّه به شام رفت. آن چشمه را پیدا کرده و چند ماه را در آنجا ماند و هر روز در آبِ آن چشمه، بدنش را شستشو میداد.
مردم شام، بتهایی را برای خود درست کرده بودند و آنها را میپرستیدند. او به یکی از این بتکدهها رفت و با دیدن آن مردم بتپرست فهمید که رهبران آنها از راه بتپرستیِ این مردم به چه ثروت زیادی رسیدهاند.
هر روز دهها گوسفند قربانی میشوند و بعد از پایان مراسم، همه آنها کباب شده و سفرهای رنگین پهن میشود.
او فهمید که تمامی هدیههای ارزشمندی که مردم برای بتها میآورند، میان رهبران تقسیم میشود.
اینجا بود که فکری به ذهن رهبر مکّه رسید: ساختن یک بت در مکّه و فریب دادن مردم!
وقتی او از سفر بازگشت، فکر بتپرستی را در مکّه رواج داد. در فاصله کوتاهی بتهای زیادی ساخته شد و مردم به پرستش آنها مشغول شدند.
اعتقاد مردم به سه بت بیش از بقیّه بود و آنها را دخترانِ خدا میدانستند و در برابر آنها سجده میکردند و از آنان حاجت میخواستند.8
نام دخترانِ خدا چنین بود: «لات»، «مَنات» و «عُزّی».
* * *
ــ حالا میفهمم که منظور آنها از آن دعا چه بود؟
ــ کدام دعا را میگویی؟
ــ وقتی ما طواف میکردیم، دعایی را که مردم میخواندند، میشنیدم و نمیدانستم معنای آن چیست. در آن دعا نام «لات»، «عُزّی» و «مَنات» آمده بود.
ــ حتماً تو این دعا را شنیدهای: «واللاّتِ والعُزّی، وَمَناةِ الثّالِثَة الأُخری، فَإِنَّهُنَّ الغَرانیقُ العُلی، وَإِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرتَجی».
ــ معنای این دعا چیست؟
ــ قسم به «لات»، «عُزّی» و «مَنات» که آنها سه دخترِ زیبای خدا هستند و ما به شفاعت آنها امید داریم.
حتماً دوست داری که از این دخترانِ خدا برایت بیشتر بگویم. این مردم در همه گرفتاریهای خود آنها را صدا زده و از آنها کمک میگیرند.
نگاه کن! جهالت و نادانی با این مردم چه کرده است که در مقابل سنگهاییکه خود تراشیدهاند، سجده میکنند و از آنها حاجت میخواهند!9
* * *
عُزّی، عزیزترین بت این سرزمین است!
او الهه آفرینش است و همه هستی به دست او خلق شده است.
این مردم به داشتن عُزّی، افتخار میکنند، زیرا او در سرزمین آنها منزل کرده است و چه چیزی از این بهتر!
همه زمین و آسمان را که میبینی به دست این بت خلق شده است.
آیا میدانی که خانه عُزّی کجاست؟
بین راه مکّه و عراق معبدی بزرگ برای این بت ساختهاند. در آنجا قربانگاه بزرگی وجود دارد که شتران زیادی در آن قربانی میشوند.
اگر یک روز به معبد عُزّی بروی میبینی که عدّه زیادی دور یک سنگ صاف و سیاه طواف میکنند. این سنگ، همان عُزّی است.10
نام بت دیگر «لات» است که در شهر طائف قرار دارد. او الهه آفتاب است. سنگی چهارگوش و بزرگ که مردم برایش قربانی میکنند و به او تقرّب میجویند.
این دختر خدا بازارش خیلی داغ است و عدّه زیادی با لباس احرام به زیارتش میروند، هیچ کس نمیتواند با لباس معمولی به زیارت او برود.11
و امّا دختر سوّم خدا، نامش «مَنات» است و معبد او در کنار دریای سرخ بین مکّه و یثرب واقع شده است.
«مَنات»، بزرگترین دختر خداست و برای همین مردم برای زیارت او گروه گروه میروند و برای او قربانی زیادی میکنند.12
* * *
این حکایت سه دختر خدا بود. در این سرزمین، بتهای زیاد دیگری نیز وجود دارند. هر کس در خانه خود، بت کوچکی دارد.
در این روزگار هیچ خانهای پیدا نمیشود که در آن بت نباشد!
هر روز صبح زود وقتی مردم از خواب بیدار میشوند کنار بت خود میروند و در مقابلش تعظیم میکنند.
هر کس که قصد دارد به جایی سفر کند، بعد از آن که با زن و بچّه خود خداحافظی کرد به سراغ بت خود میرود و دستی بر آن بت میکشد و خود را با آن متبرّک میکند. او فکر میکند که با این کار، بلاها از او دور میشود.13
امروز بتپرستی دین و آیین این مردم است. آنها بتها را شریک خدا میدانند.
آنها دین خود را از پدران و مادران خود فرا گرفتهاند و هرگز در آن شک نمیکنند. آنها به شدّت از اعتقادات خود دفاع میکنند و اجازه نمیدهند کسی به دختران خدا جسارت کند.
امروز این بتها قداست زیادی دارند. هر کس که به آنها بیاحترامی کند و آنها را قبول نداشته باشد شکنجه سختی میشود.
در این میان، عدّهای هستند که به بتها هیچ اعتقادی ندارند، آنها از نسل ابراهیم(ع) هستند و به دین او باقی ماندهاند.14
افسوس که تعداد آنها بسیار کم است و نمیتوانند در مقابل بتپرستان کاری بکنند.
آری، پایان شب سیه، سپید است. خداوند به زودی آخرین پیامبر خود را خواهد فرستاد تا همه بتها را نابود کند و مردم را به سوی یکتاپرستی دعوت کند. به زودی ندایِ توحید به گوش همه خواهد رسید: خداوند یکتاست و هیچ شریکی ندارد.
میدانم که خیلی گرسنهای. دیگر وقت ناهار است. خوب است با هم برویم و غذایی تهیّه کنیم. به سوی بازار مکّه حرکت میکنیم.
بشتابید! حراجیِ گردنبند!
گردنبند استخوان خرگوش!
این صدای یکی از فروشندگان است. جلو میرویم. عدّه زیادی در حال خریدن این گردنبندها هستند.
آن مادر را نگاه کن، گردنبندی از استخوان خرگوش برای فرزند خود خریده است!
تو خیلی تعجّب میکنی. مگر طلا و جواهر در این سرزمین نیست که این مردم استخوان خرگوش را میخرند؟
این گردنبندها حکایتی دارند. این مردم اعتقاد دارند که غولها به انسان حمله کرده و هر روز، یک نفر را به عنوان قربانی به قتل میرسانند.
آیا تو از غولها نمیترسی؟ غولها خیلی خطرناک هستند. تو باید استخوان خرگوش به گردن خود آویزان کنی تا از شرِّ غولها در امان بمانی. برای اینکه از سحر و جادو در امان بمانی باید گردنبندی از استخوان خرگوش داشته باشی!
فکر میکنم که در این سرزمین، قیمت استخوان خرگوش از قیمت جواهرات بیشتر باشد!15
* * *
بوی غذا میآید! به به!
خوب است به آن مغازه بروم و مقداری غذا بخرم. چند قدم که میروم یادم میآید که این مردم موقع کشتن گوسفند یا شتر، نام بتها را به زبان میآورند؛ برای همین ما نمیتوانیم غذای آنها را بخوریم.
باید صبر کنیم تا غذای حلالی پیدا کنیم. از کوچهها عبور میکنیم. نگاه تو به پرچمهایی میافتد که بالای چند خانه نصب شده است.
ــ آقای نویسنده! این پرچمها نشانه چیست؟
ــ تو چه کار به این کارها داری.
ــ چرا جواب سؤل مرا نمیدهی؟
ــ بیا به دنبال غذای حلال بگردیم.
ــ اصلاً خودم میروم و سؤل میکنم، من همسفر تو شدم تا چیزهایی را بیاموزم.
ــ خیلی خوب! این پرچمها نشانه آن است که در آن خانهها، زنان بدکاره هستند و از مهمانان خود پذیرایی میکنند. هر مردی که دلش بخواهد میتواند پیش آنها برود.16
آنجا را نگاه کن! آن خانه «حَمامه» است. زنی زیبا که مشتریان زیادی را به سوی خود جذب کرده است. او مادربزرگ معاویه است، همان کسی که نامش را بارها شنیدهای.17
خیلی تعجّب میکنی! اینجا حرم خدا و شهر ابراهیم(ع) است، چرا باید در این شهر چنین کارهایی را بکنند؟ آیا کسی نیست تا مانع این عمل آنها بشود؟
بیا برویم به رهبران این شهر خبر بدهیم.
کجا میروی رفیق! تو میخواهی بروی به آنان چه بگویی؟ مگر نمیدانی این زنان با اجازه رهبران شهر، این خانههای فساد را راه انداختهاند؟
قسمت عمدهای از درآمد این خانهها به جیب همین رهبران میرود. مردم، دیگر این کارها را گناه نمیدانند، امروز همه ارزشها نابود شده است و مردان غیرت ندارند.
* * *
من تو را به چه شهری آوردهام! میخواستم شهر خدا را نشانت بدهم؛ امّا همه سیاهیها را نشانت دادم.
چیزهای دیگری هم هست که خجالت میکشم بگویم. آری، ما به عصر جاهلیّت آمدهایم. فساد همه جا را فرا گرفته است. بسیاری از زنان و مردان گرفتار شهوترانی شدهاند.18
همه پلیدیها و سیاهی را میتوان در اینجا دید.
آن خانه را ببین که در بالای آن، خیمهای آبی رنگ نصب شده است. عدّهای در زیر آن خیمه نشستهاند. به راستی آنجا چه خبر است؟ از چند نفر سؤل میکنم، آنها به ما میگویند: آنجا خانه «طاهره» است.19
آیا میدانی «طاهره» به چه معنا است؟
در زبان عربی به زنی که پاکدامن باشد، طاهره میگویند. آنجا خانه کسی است که در دلِ سیاهیها، همچون ستارهای میدرخشد. آری، آنجا خانه بانوی پاکدامن این شهر است.20
نامش «خدیجه» است و خدا به او ثروت زیادی داده است. او بسیار سخاوتمند و مهماننواز است.
ما به سوی خانه خدیجه حرکت میکنیم.
* * *
ــ سلام بر آقای نویسنده و همسفر خوبش!
ــ سلام بر شما، برادر!
ــ خوش آمدید، من مَیْسِره، خادم بانو هستم. خوش آمدید.
ــ خیلی ممنون.
همراه با مَیْسِره وارد خانه میشویم، خوب است به قسمت پشت بام برویم، آنجا خیلی باصفاست. زیر خیمه آبی مینشینیم. نسیم میوزد. هوا خنک میشود.21
مَیْسِره برای ما نوشیدنی میآورد. گلویی تازه میکنیم. بعد از لحظاتی سفره غذا پهن میشود. بوی غذا به مشام میرسد. اوّلین کسی که سر سفره مینشیند، من هستم.
چه غذاهای خوشمزهای!
ــ چرا جلو نمیآیی؟ غذا از دهن میافتد.
ــ نه، من غذا نمیخورم.
ــ مگر گرسنه نیستی؟
ــ چرا، ولی تو به من گفتی که مردم این شهر وقتی گوسفندی میکشند، نام بتها را بر زبان جاری میکنند. من چگونه غذای آنها را بخورم؟
ــ فراموش کردم برایت بگویم که خدیجه مثل بقیّه مردم نیست. او فقط به خدای یکتا ایمان دارد. او از نسل ابراهیم(ع) است.
وقتی این سخن را میشنوی، برمیخیزی و سر سفره مینشینی...
* * *
بعد از ناهار من کمی استراحت میکنم تا خستگیام برطرف شود. تو به اطراف نگاه میکنی. فرشهای ابریشمی که در اینجا پهن است، بسیار گرانقیمت هستند. همه وسایل اینجا خیلی باارزش هستند.
اکنون مرا صدا میزنی:
ــ خدیجه این همه ثروت را از کجا آورده است؟
ــ من الآن خستهام و میخواهم بخوابم. بعداً برایت میگویم.
ساعتی میگذرد، مَیْسِره برای ما ظرفی از میوه میآورد. این میوهها از شام به اینجا آورده شده است: خرما، پرتقال، سیب!22
من پرتقالی برمیدارم و پوست میگیرم و میخواهم به سؤل تو جواب بدهم:
چند سال قبل، پدرِ ثروتمند خدیجه از دنیا رفت و ثروت زیادی برای خدیجه به ارث گذاشت. خدیجه با آن ثروت به تجارت پرداخت.
حتماً میدانی مکّه یک شهر تجاری است و بر سر راه یمن - شام قرار گرفته است. کاروانهای تجاری به یمن رفته و عطر، صمغ، نقره و طلا را به شام میبرند. وقتی این کاروانها به شام میرسند ابریشم، اسلحه، روغن و گندم خریداری کرده و به یمن میآورند.
خدیجه تعدادی از افراد لایق را استخدام کرد تا با پول او تجارت کنند. ثروت خدیجه روز به روز زیاد و زیادتر میشود، او بیش در این سفرها بیش از هزار سکّه طلا سود کرده است.23
البته خدیجه مقداری از ثروت خود را در راه خیر مصرف میکند و برای همین خدا به او برکت زیادی میدهد. این قانون است: هر کس سخاوت داشته باشد، برکت به سویش میآید.
سر و صدایی به گوش میرسد، چه خبر شده است؟ گویا برای خدیجه مهمان آمده است. آنها فرستاده شاه یمن هستند.
مَیسِره با احترام زیادی از آنها پذیرایی میکند. من فکر میکنم آنها برای کار مهمّی به اینجا آمدهاند.
پیرمردی که همراه آنان است به مَیسِره میگوید: من میخواهم بانو را ببینم.
مَیسِره از او میخواهد که دقایقی صبر کند تا او به بانو خبر بدهد.
در این مدّت من با آن پیرمرد سخن میگویم. میفهمم که آنها برای خواستگاری خدیجه آمدهاند. آری، خدیجه خواستگاران زیادی دارد، بزرگان عرب از قبیلههای مختلف خواهان او هستند. امروز هم که شاه یمن به جمع آنها اضافه شد!
تو رو به من میکنی و میگویی:
ــ مگر در کشور یمن، زن قحطی است؟ چرا شاه آن کشور به خواستگاری بانویی بیاید که چهل سال از عمر او میگذرد؟!
ــ چه کسی به تو گفته است که خدیجه چهل سال دارد؟
ــ همه این را میگویند.
ــ امّا این را بدان که خدیجه فقط بیست و پنج سال دارد.
ــ حرف جدیدی میزنی؟
ــ اگر خدیجه چهل سال داشت هرگز پادشاه یمن به خواستگاری او نمیآمد.24
اکنون مَیسِره نزد پیرمرد میآید و از او میخواهد تا همراهش برود. ما هم همراه آنها میرویم.
وارد اتاق خدیجه میشویم. وسط اتاق پردهای زدهاند، در گوشهای مینشینیم. خدیجه وارد میشود و پشت پرده مینشیند.
اکنون پیرمرد صدایش را صاف میکند و میگوید:
ــ بانو! خیلی ممنون که اجازه دادید ما با شما ملاقات کنیم.
ــ خواهش میکنم.
ــ من از طرف شاه یمن به اینجا آمدهام. شاه شیفته خوبیها و کمالات شما شده است و مرا به اینجا فرستاده تا از شما برای او خواستگاری کنم.
ــ من فعلاً تصمیم ازدواج ندارم.
ــ آیا شما دوست ندارید ملکه یمن بشوید؟
ــ ببخشید. من باید بروم.
خدیجه از جای خود برمیخیزد و اتاق را ترک میکند. ما هم از خانه بیرون میرویم.25
* * *
چرا خدیجه این پیشنهاد را قبول نکرد؟ خیلیها آرزو دارند ملکه یمن بشوند. یمن، بهشت روی زمین است! آنجا دیگر از این هوای گرم و خشک خبری نیست.
شنیدهام که ابوسفیان، ابوجهل و خیلیها به خواستگاری خدیجه آمدهاند و خدیجه به هیچ کدام آنها روی خوش نشان نداده است؛ زیرا همه آنها به طمع مال و ثروت به خواستگاری او آمدهاند.26
ولی ماجرای خواستگاری شاه یمن با خواستگاران قبلی فرق میکند، او به طمع ثروت خدیجه به خواستگاری نیامده است، همه ثروت یمن در دست اوست، او هرگز نیازی به ثروت خدیجه ندارد.
پس راز این خواستگاری چیست؟
ما باید فکر کنیم و این راز را کشف کنیم...
فهمیدم. شاه یمن به دنبال زیبایی و جمال خدیجه است! او شنیده است که خدیجه، زیباترین بانوی عرب است و برای همین شیفته او شده است!
جالب است بدانی که یمن زیر نظر حکومت ایران اداره میشود. پادشاه ساسانی یکی از ایرانیان را به عنوان شاه یمن انتخاب کرده است.27
اکنون شاه یمن میخواهد ازدواج کند. مردم یمن همه عرب هستند، او میخواهد یک زن عرب بگیرد و او را ملکه آنجا کند تا مردم به حکومت او رضایت بیشتری نشان بدهند. آری، اگر ملکه، عرب باشد آنها دیگر حکومت را حکومتی عربی میدانند.
شاه یمن به دنبال زیباترین زن عرب است، ملکه باید زیبا باشد.
* * *
وقتی زنان مکّه از موضوع با خبر میشوند خدیجه را سرزنش میکنند و میگویند: چرا خواستگار به این خوبی را رد کردی؟ مگر تو نمیخواهی شوهر کنی؟
خدیجه هیچ جوابی به آنها نمیدهد. او سکوت میکند ولی قدری ناراحت میشود. تا کی او باید این حرفها را بشنود؟
کاش مادرش، فاطمه زنده بود. آن وقت خدیجه میتوانست با او درد دل کند.28
مادرِ خدیجه، زنی بود مؤن، از نسل ابراهیم(ع). تا زمانی که او زنده بود خدیجه هیچ غمی نداشت. خدیجه این پاکی قلب را از مادر به ارث برده است.
اکنون خدیجه برای زیارت قبر مادر میرود. او ساعتی کنار قبر مادر مینشیند. بعد کنار قبر پدر میرود.
هوا رو به تاریکی است، خدیجه از جا برمیخیزد تا به خانه برگردد.
* * *
آن خانم کیست که به سوی خانه خدیجه میآید؟
او خواهر خدیجه است و نامش «هاله» است. او به دیدار خواهرش میرود.29
من مدّتی صبر میکنم. ساعتی میگذرد، اکنون هاله از خانه خدیجه بیرون میآید. ما به سویش میرویم تا با او سخن بگوییم.
من برای هاله توضیح میدهم که دارم برای جوانان، کتابی در مورد خدیجه مینویسم. دوست دارم بدانم چرا خدیجه به همه خواستگاران خود جواب رد میدهد.
او نگاهی به ما میکند و به فکر فرو میرود. بعد از مدّتی از ما میخواهد که به خانه او برویم تا برای ما سخن بگوید.
قدری راه میرویم. وقتی به درِ خانه او میرسیم همسر او به استقبال ما میآید. حتماً میدانی که عربها خیلی مهماننواز هستند.
وارد خانه میشویم، دو دختر را میبینیم که در حیاط خانه مشغول بازی هستند.
وارد اتاق میشویم، من قلم به دست میگیرم و هاله سخن میگوید:
* * *
روز عید بود و مردم مکّه کنار کعبه جمع شده بودند. همه جا جشن و سرور بود. عدّهای شیرینی و شربت میدادند. همه آنها لباسهای نو پوشیده بودند.
خدیجه کنار کعبه آمده بود و به مردم نگاه میکرد. او از بتهایی که مردم میپرستیدند بیزار بود و به دنبال روشنایی میگشت.
در آن روز مسافری از شام به مکّه آمده بود و در گوشهای نشسته و به فکر فرو رفته بود. خدیجه متوجّه شد آن مسافر، یکی از پیروان حضرت عیسی(ع) است که به اینجا آمده است. خدیجه نزد او رفت. چند نفر دیگر هم دور آن مسافر جمع شده بودند.
مسافر رو به آنها کرد و گفت: به زودی آخرین پیامبر خدا در این شهر ظهور خواهد کرد و به بتپرستی پایان خواهد داد.30
خدیجه از شنیدن این مطلب خیلی خوشحال شد. مژده آمدن آخرین پیامبر قلب او را شاد کرد.
از همان روز خدیجه منتظر شد! منتظری که سر از پا نمیشناخت.
به زودی آخرین و کاملترین دین خدا در این سرزمین ظهور خواهد کرد، جبرئیل نازل خواهد شد و سخن خدا را برای بشر خواهد آورد.
از همان روز خدیجه به انتظار نور نشسته است. او دعا میکند که هر چه زودتر این وعده خدا فرا برسد.
* * *
خدیجه شنیده است که وقتی آخرین پیامبر خدا ظهور کند با مشکلات زیادی روبرو خواهد شد و بتپرستان او را اذیّت و آزار خواهند کرد.
مردمی که سالیان سال، بتها را پرستیدهاند، چگونه باور کنند که این بتها چیزی جز سنگ نیستند؟
نسل در نسل برای آنها از قداست این بتها سخن گفتهاند. طبیعی است که در مقابل حرف جدید موضع بگیرند و دشمنی کنند.
خدیجه همه اینها را میداند و به فکر یاری آخرین پیامبر خداست.
او خوب میداند که تبلیغ دین آسمانی نیاز به پول و ثروت دارد، برای همین او به تجارت رو آورده است و با هدفی مقدّس به فعالیّت اقتصادی مشغول است.
او میخواهد با ثروت خویش، آخرین پیامبر را یاری کند. این هدف مقدّس است که به او هم انگیزه میدهد و هم برکت!31
* * *
مردانی که بوی پول به مشامشان رسیده است به خواستگاری خدیجه میآیند؛ امّا خدیجه همه آنها را خوب میشناسد و همه را ناامید میکند.
آخر چگونه با کسی ازدواج کند که عشق بت و پول در دل دارد؟
درست است که ابوسفیان یکی از ثروتمندان بزرگ این شهر است؛ امّا خدیجه هیچ علاقهای به او ندارد.
خدیجه چگونه میتواند با کسی که مردم را به بتپرستی تشویق میکند ازدواج کند؟
پادشاه یمن هم نه به طمع ثروت خدیجه، بلکه به دلیل زیبایی ظاهری آن بانو به خواستگاری آمده است؛ امّا او نیز آتش پرست است و چندان فرقی با ابوسفیان ندارد.
خدیجه به خدای یکتا ایمان دارد و از همه بتها بیزار است. او به آرمان بلند خود فکر میکند. او میخواهد وقتی آخرین پیامبر ظهور کند بتواند بدون هیچ مزاحمی، حق را یاری کند؛ همان پیامبری که از نسل ابراهیم(ع) است.32
پیرمردی نورانی همراه با چند نفر به سوی خانه خدیجه میروند. بیا ما هم آنجا برویم ببینیم چه خبر است.
آن پیرمرد ابوطالب است، فرزند عبدالمطلّب. او رئیس طایفه بنیهاشم است.
آنها برای دیدار با خدیجه وارد خانه او میشوند. خدیجه با آمدن آنها خوشحال میشود.
اکنون ابوطالب چنین میگوید:
ــ من آمدهام تا از تو خواهشی بکنم.
ــ بفرمایید. هر کاری داشته باشید من انجام میدهم.
ــ محمّد، پسر برادرم را حتماً میشناسی.
ــ آری، او را میشناسم. در امانتداری زبانزد همه است.
ــ تقاضای من این است که به او در کاروان تجاری خود کاری بدهید. من میخواهم او را داماد کنم. شاید بتوانم با مزدی که به او میدهید زندگیاش را سر و سامان بدهم.
ــ باشد، به او بگویید خود را برای سفر شام آماده کند. من به دیگران یک شتر به عنوان مزد میدهم؛ امّا به محمّد(ص) دو شتر خواهم داد.
ــ خیلی ممنونم. خدا به شما برکت بدهد.33
* * *
اکنون ابوطالب نزد محمّد میرود تا به او خبر بدهد که خدیجه با پیشنهاد او موافقت کرده است. محمّد(ص) هر چه زودتر باید برای سفر آماده شود.
به راستی آیا محمّد(ص) میتواند به خوبی تجارت کند؟ او که تا به حال تجربه تجارت ندارد و فقط در کوهها و بیابانها چوپانی کرده است.34
ابوطالب از خدا میخواهد که او در این سفر موفّق شود، در این صورت شاید در سفرهای بعدی هم خدیجه از او کمک بخواهد.
عبداللّه، پدر محمّد(ص) سالها پیش، قبل از تولّد او از دنیا رفت. آمنه، مادر او هم خیلی سال است فوت کرده است. همه دلخوشی محمّد(ص)، عمویش ابوطالب است.
ابوطالب خیلی خوشحال است. وقتی محمّد(ص) از سفر برگردد میتواند برای او به خواستگاری برود و دختری نجیب و خوب برای او بگیرد.
* * *
خدیجه با خدمتکار خود مَیسِره سخن میگوید:
ــ ای میسره! محمّد را میشناسی؟
ــ آری، کیست که خوبی و امانتداری او را نشنیده باشد.
ــ قرار است که او در این سفر همراه شما باشد. حتماً میدانی که او از نسل ابراهیم(ع) است و احترامش لازم است. از تو میخواهم تو در این سفر همراه او باشی و او را یاری کنی.
ــ چشم، بانوی من!
چند روز میگذرد، دیگر وقت سفر به شام است. اکنون محمّد(ص) بیست و پنج سال دارد و میخواهد برای مدّتی از عموی خود جدا بشود.
او برای خداحافظی به خانه عمویش، ابوطالب میرود. ابوطالب او را در آغوش میگیرد و برایش دعای سفر میخواند و از خدا میخواهد تا او به سلامتی، این سفر را پشت سر بگذارد.35
محمّد(ص) به سوی کعبه میرود و گرد آن طواف میکند و با خدای خویش سخن میگوید و آماده حرکت میشود.
او باید سریع خودش را به محل کاروان برساند.36
* * *
هنوز خورشید طلوع نکرده است. مَیسِره منتظر محمّد(ص) است. او همه شتران را آماده کرده است. محمّد(ص) نزد او میآید. باید همه کالاها را بار شترها کرد و حرکت نمود.
کارگران مشغول بار زدن شترها هستند، تعدادشان بسیار زیاد است. محمّد(ص) بر کار آنها نظارت میکند تا بارها به دقّت بسته شوند.
ساعتی میگذرد، آفتاب بالا آمده است. دیگر وقت حرکت است. صدای زنگ شترها به گوش میرسد. کاروان به سوی شام حرکت میکند.
اوّل باید از کوهها عبور کنیم و بعد از آن به بیابانهای خشک میرسیم. چند روزی میگذرد، ما آرام آرام به سوی شام حرکت میکنیم.
در یکی از روزها مسافت زیادی را طی میکنیم. همه خسته شدهایم، غروب نزدیک است، دیگر باید در همین اطراف اتراق کنیم. ما داخل درّهای عمیق هستیم.
مَیسِره میخواهد دستور توقّف بدهد؛ امّا محمّد(ص) به او میگوید:
ــ نگاه به آسمان کن، چه میبینی؟
ــ خورشیدِ در حال غروب!
ــ نه، طرف مشرق را میگویم. خوب نگاه کن!
ــ ابرهای سیاه را میبینم.
ــ این نشانه باران است. ما نباید در اینجا اتراق کنیم.
به دستور محمّد(ص) کاروان به حرکت خود ادامه میدهد؛ امّا کاروان دیگری که همراه ما میآید در همین درّه اتراق میکند. نام رئیس آن کاروان، مُصْعَب است.
مَیسِره از سر دلسوزی نزد مُصْعَب میرود:
ــ امشب در اینجا اتراق نکنید. اگر باران ببارد خطر سیل شما را تهدید میکند.
ــ چه کسی گفته که در این فصل تابستان در اینجا باران میبارد؟
ــ محمّد.
ــ برو به او بگو که اگر ما از باران میترسیدیم هرگز تاجر نمیشدیم!
مَیسِره ناراحت میشود و برمیگردد. کاروان به حرکت خود ادامه میدهد. ما با سختی از آن درّه عبور میکنیم.
هوا کم کم تاریک میشود، در آن طرف تپّهای به چشم میآید. وقتی بالای آن تپّه میرسیم محمّد(ص) اینجا را برای اتراق مناسب میبیند.
بارها را از شترها پایین میگذاریم و چند خیمه کوچک برپا میکنیم. شام مختصری میخوریم.
تو که خیلی خسته هستی زود به خواب میروی. من به آسمان نگاه میکنم. نور مهتاب، همه جا را روشن کرده است. نسیم میوزد، هوا خنک میشود. کم کم خواب به چشمانم میآید.
قطرات بارانی که بر ما میبارد از خواب بیدارمان میکند. چه باران تندی! هوا طوفانی شده است. همه جا تاریک است، مهتاب دیگر پیدا نیست. ابرهای سیاه به اینجا رسیدهاند.
باران تندی میبارد! آب از این کوهها جاری میشود و به سمت درّه میرود.
چقدر خوب شد که ما به بالای این تپّه آمدیم!
* * *
صبح فرا میرسد، دیگر از ابرها خبری نیست. اکنون میتوانیم به سوی شام حرکت کنیم.
آنجا را نگاه کن! چند نفر به سوی ما میآیند. آنها کیستند؟
نزدیکتر میآیند. آنها همراهان مُصْعَب هستند که دیشب در آن درّه اتراق کردند. پس شترهای آنها کجایند؟
آنها نزد محمّد(ص) میآیند و به او خبر میدهند که دیشب سیل آمد. و مُصْعَب و دیگران که نمیتوانستند از کالاها دل بکنند، گرفتار شده وغرق شدند. همه شترها در تاریکی شب رمیدند.
همان باران تند که بر دل این کوهها بارید، سیل بزرگی شد و در آن درّه به راه افتاد.
از آن کاروان فقط همین چند نفر ماندهاند که نه شتری دارند و نه باری!
محمّد(ص) از مَیسِره میخواهد تا به آنها قدری غذا بدهد که بتوانند به مکّه باز گردند.37
* * *
کاروان به پیش میرود، روزها و شبها میگذرند، کوهها و بیابانها پشت سر گذاشته میشوند...
ما فاصله زیادی تا شهر شام نداریم. اینها، درختان زیتون هستند که در این اطراف روییدهاند.
نزدیک ظهر است و خوب است همین جا، کنار آن صومعه اتراق کنیم.
صومعه به جایی میگویند که یهودیان برای عبادت در آنجا جمع میشوند. بعضی از مردم این سرزمین پیرو دین موسی(ع) باقی ماندهاند.
آفتاب میتابد، باید زیر سایه درختان برویم. شتران رها میشوند تا علفهای خودرویی را که در اینجا روییده است بخورند.
مَیسِره آن طرف ایستاده است و مواظب کالاها است. عدّهای هم آتشی روشن میکنند تا بعد از مدّتها، غذای گرمی بخوریم.
من فکر میکنم که ناهار، کباب باشد! آنها گوسفندی را در میانه راه خریدهاند و قرار است گوشت آن را کباب کنند.
خوب است من هم در تهیّه ناهار کمکی بکنم. گوشت تازه گوسفند را آماده کرده و روی آتش میگذارم.
صدایی به گوش میرسد: بشتابید ! بشتابید !
این یکی از همراهان ما است که کمک میطلبد.
با شنیدن این صدا همه از جا برمیخیزند، شمشیرهای خود را برمیدارند و با سرعت میروند.
چه خبر شده است؟ آیا خطری کاروان را تهدید کرده است؟ آیا دزدان به ما حمله کردهاند؟
در این میان نگاهم به مردی میافتد که به سوی صومعه میدود. هیچ خبری از دزدان نیست، همه بارهای کاروان صحیح و سالم است:
ــ چه شده که همه را به یاری فرا خواندی؟
ــ مگر ندیدی که آن مرد یهودی چگونه به محمّد(ص) خیره شده بود؟ مگر نمیدانی که یهودیان، دشمن او هستند؟38
* * *
من برمیخیزم و نزدیک صومعه میروم. میبینم که آن یهودی در بالای پشت بام صومعه ایستاده است و به آن طرف نگاه میکند. او به محمّد(ص) خیره شده است که زیر درختی نشسته است.
او را صدا میزنم و به او میگویم:
ــ چرا قصد جان محمّد را کردی؟
ــ چه کسی این حرف را زده است؟
ــ مگر نیامده بودی تا به او آزاری برسانی؟
ــ هرگز! من آمده بودم تا او را ببینم! من مثل بقیه یهودیان نیستم. من هیچگاه حق را کتمان نمیکنم. من هرگز دینم را به دنیا نمیفروشم.
ماجرا چیست؟ او باید برای من بیشتر سخن بگوید. نزدیکتر میشوم و از او میخواهم برایم سخن بگوید.
* * *
سالها پیش استادی داشتم که برای من تورات میخواند. نسخهای از تورات اصلی به دست او رسیده بود. او برایم میگفت که علمای یهود تورات را تحریف کردهاند.
یک روز او مرا صدا زد و به من خبر داد که مرگش نزدیک است. سپس صفحهای از تورات را به من نشان داد و گفت: این صفحه را بخوان.
من شروع به خواندن آن کردم. در آن صفحه، نشانههای آخرین پیامبر خدا نوشته شده بود. آن نشانهها آن قدر واضح بود که وقتی من آن صفحه را خواندم خیال کردم پیامبر موعود را میبینم.
اشک در چشمان استادم حلقه زد، بعد دست مرا گرفت و کنار درخت خشک شدهای برد و گفت: به زودی آخرین پیامبر خدا از اینجا عبور خواهد نمود و زیر این درخت خواهد نشست. این درخت سالهاست که خشکیده است، وقتی آخرین پیامبر زیر آن بنشیند این درخت، سبز خواهد شد و برگهای تازه خواهد داد. این معجزهای خواهد بود تا تو بتوانی او را بشناسی. یادت باشد که سلام مرا به او برسانی.
اکنون سالهاست که من منتظر آمدن پیامبر موعود هستم. هر وقت کاروانی از مکّه به اینجا میآید به جستجوی او هستم.
من امروز از بالای بلندی، چشم به راه دوخته بودم. شما را دیدم که به این سو میآیید. حسّی به من میگفت که امروز گمشده خود را مییابم.
جوانی را در کاروان شما دیدم که شبیه گمشده من بود. با خود گفتم خوب است او را امتحان کنم. اوّلین نشانه پیامبر این است که او هرگز بتپرست نباشد. رو به او کردم و گفتم: ای جوان عرب! تو را به لات و عُزّی قسم میدهم.
او در جواب من گفت: وای بر تو، ای مرد یهودی! نام خدا را رها میکنی و نام بتها را به زبان میآوری!
سریع برگشتم و کتاب تورات را در دست گرفتم و آمدم، گاهی نگاه به تورات میکردم و گاهی نگاه به آن جوان.
همه نشانههای آن درست بود. اکنون باید صبر میکردم تا ببینم معجزه سبز شدن درخت روی میدهد یا نه.
شما بارهای شتران را باز کردید و سپس به زیر سایه درختان سبز رفتید؛ امّا آن جوان به زیر همان درخت خشکیده رفت که استادم نشانم داده بود.
به اذن خدا آن درخت سبز شد و در یک لحظه، برگهای تازه داد. باور کردن آن سخت بود.
اینجا بود که من بیاختیار شدم و به سوی آن جوان دویدم تا صورتش را ببوسم. ناگهان صدایی بلند شد: «بشتابید! بشتابید»، همه به سوی من هجوم آوردند و من فرار کردم.39
* * *
به زودی محمّد(ص) دعوت خود را آشکار خواهد کرد و جبرئیل بر او نازل خواهد شد. او همان کسی است که پیامبران الهی، مژده آمدنش را دادهاند.
ما از اوّل این سفر با او همسفر بودیم و او را نمیشناختیم.
باید نزد مَیسِره برویم و ماجرا را به او بگوییم. حتماً او خیلی خوشحال خواهد شد.
آیا تو میدانی مَیسِره کجاست؟
او زیر آن درخت زیتون نشسته است. نزد او می رویم و با او سخن میگوییم. او از جای خود برمیخیزد و به همان صومعه میرود تا با آن مرد یهودی سخن بگوید.
مدّتی میگذرد. مَیسِره به سوی ما میآید. او بسیار خوشحال است که حقیقتی بزرگ را فهمیده است.
* * *
اکنون دیگر موقع حرکت است، باید هر چه سریعتر به شهر شام برویم. فکر میکنم ما نزدیک غروب آفتاب، آنجا باشیم...
نگاه کن! آنجا دروازه شهر شام است. بعد از مدّتی ما به محل اتراق کاروانها میرویم و بارها را از شترها پایین میگذاریم.
عدّهای برای خریدن کالاها آمدهاند؛ امّا آنها باید بروند و صبح زود بیایند.
امشب، آسمان شام مهتابی است. نسیم خنکی میوزد. بوی برگ درختان زیتون به مشام میرسد.
هنوز آفتاب نزده است که تاجران شام میآیند تا کالاهای ما را خریداری کنند. جمعیّت زیادی جمع میشود، هر کس برای کالاها قیمتی میگذارد.
کالایی که ما آوردهایم، عطر و صمغ و نقره و طلاست. باید همه اینها را بفروشیم و ابریشم و اسلحه و روغن و گندم خریداری کنیم و به مکّه ببریم.
من که سررشته زیادی از کار تجارت ندارم، باید منتظر بمانم تا کار خرید و فروش کالاها تمام شود.
* * *
چند روز میگذرد، ما آماده بازگشت میشویم. کالاهای خریداری شده را بر روی شترها بار میزنیم و کاروان به سوی مکّه حرکت میکند.
راهی بس طولانی در پیش داریم. بیابانها و کوهها را پشت سر میگذاریم، شبها و روزها میگذرند...
ما اکنون نزدیک مکّه هستیم. اینجا بازار «تهامه» است، جایی که میتوانیم کالاهایی را که از شام آوردهایم بفروشیم. تاجرانی در اینجا هستند که کالای ما را میخرند و به سوی یمن میبرند.40
مدّتی در اینجا میمانیم. کالاها به قیمت خوبی به فروش میروند. وقتی کار فروش کالاها تمام شود به مکّه خواهیم رفت.
مَیسِره خیلی خوشحال به نظر میرسد، کاروان امسال، چندین برابرِ سالهای قبل سود داشته است.
این سودِ زیاد فقط به برکت حضور محمّد(ص) است!
وارد شهر مکّه میشویم، گویا خبر ورود ما به مردم رسیده است. آن پیرمرد که به این سو میآید، ابوطالب است. او به استقبال برادر زادهاش، محمّد(ص) آمده است.
اکنون محمّد(ص) در آغوش عموی مهربانش است. اشک شوق در چشمان هر دو حلقه میزند. ابوطالب خدا را شکر میکند که محمّد(ص) صحیح و سالم از سفر برگشته است.
آنها به سوی خانه حرکت میکنند. محمّد(ص) ماجرای سفر را برای عمویش میگوید. ابوطالب لبخندی میزند.
ابوطالب با خود فکر میکند که دیگر میتواند زندگی محمّد(ص) را سر و سامان بدهد. وقتی او به خانه میرسد از همسرش، فاطمه بنت اَسَد میخواهد که در جستجوی همسر مناسبی برای محمّد(ص) باشد.
به راستی چه کسی لیاقت خواهد داشت که همسر آخرین پیامبر باشد؟
* * *
مَیسِره به سوی خانه خدیجه میرود تا به او گزارش سفر را بدهد. او وارد خانه میشود و به سوی اتاق بانو میرود. او در گوشهای مینشیند و منتظر آمدن بانو میشود.
بعد از لحظاتی بانو وارد میشود، مَیسِره از جا برمیخیزد:
ــ بانوی من، سلام!
ــ سلام بر مَیسِره!
ــ خبر خوبی برای شما دارم. میدانم شما از شنیدن آن خیلی خوشحال میشوید.
ــ خوش خبر باشی!
ــ در این سفر ما به اندازه چهل سفر سود کردیم، این سکّههای طلا سود این سفر است.41
ــ خدا را شکر. مگر شما در این سفر چه خریدید و چه فروختید که این قدر سود کردید؟
ــ ما همان کالای همیشگی را خرید و فروش کردیم.
ــ پس چرا این همه سود کردید؟
ــ من فکر میکنم همه اینها به برکت پیامبر موعود بود.
ــ پیامبر موعود! تو او را از کجا میشناسی؟
اینجاست که مَیسِره به خود میآید. یادش میآید که خدیجه از ماجرای آن مرد یهودی خبر ندارد.
خدیجه منتظر است تا مَیسِره پاسخ بدهد. مَیسِره باید همه ماجرا را شرح بدهد. به راستی مَیسِره در این سفر چه دیده و چه شنیده است؟
* * *
ــ بانوی من! وقتی ما نزدیکی شام رسیدیم کنار صومعهای اتراق کردیم. در آنجا معجزهای روی داد؟
ــ چه معجزهای؟
ــ وقتی در آنجا اتراق کردیم، محمّد به زیر درخت خشکیدهای رفت. ناگهان آن درخت سبز شد.
ــ یعنی آن درخت برگهای تازه درآورد؟
ــ آری، آنجا بود که مردی یهودی به سوی محمّد آمد و خیره به او نگاه کرد و به ما خبر داد که محمّد، همان پیامبر موعود است.
ــ اکنون محمّد کجاست؟ او چرا برای گرفتن مزدش اینجا نیامد؟
ــ او به خانه عمویش رفت. شاید فردا به اینجا بیاید.42
* * *
باید به مَیسِره مژدگانی بدهم! او بهترین خبر را برای من آورده است.
خدیجه دستور میدهد تا دویست درهم و دو شتر به مَیسِره به عنوان مژدگانی بدهند.43
مَیسِره تشکر میکند و از بانو اجازه میگیرد و اتاق را ترک میکند.
او به یاد سالها پیش میافتد، روزی که مسافری از شام به مکّه آمده بود تا زادگاه آخرین پیامبر خدا را ببیند.
هنوز طنین صدای آن مسافر در گوش خدیجه است: «بزودی آخرین پیامبر خدا در این شهر ظهور خواهد کرد و به آیین بتپرستی پایان خواهد داد».
خدیجه از همان روز منتظر آخرین پیامبر بود؛ امّا نمیدانست که گمشدهاش، پسرعمویش، محمّد(ص) است.
حتماً تعجّب میکنی؟ شاید تا به حال این مطلب را نشنیدهای. محمّد(ص) و خدیجه دختر عمو و پسر عمو هستند. هر دوی آنها از نسل «قُصَیّ» میباشند.
نمیدانم نام «قُصَیّ» را شنیدهای؟ او از نسل ابراهیم(ع) بود و چندین پسر داشت.
یکی از پسرهای او «عَبْد مَناف» بود که محمّد(ص) از نسل اوست، پسر دیگر او «عَبْد العزی» بود که خدیجه از نسل او میباشد.44
اکنون خدیجه به پسرعمویش میاندیشد.
چند روز میگذرد و خدیجه در قلب خود احساس خوبی نسبت به محمّد(ص) پیدا میکند. او نمیتواند این احساس خود را به زبان بیاورد. قلب او جایگاه عشق مقدّسی شده است.
خدیجه شنیده است که ابوطالب در جستجوی همسری نجیب برای محمّد(ص) است. خدیجه با خود فکر میکند که چقدر خوب بود محمّد(ص) به خواستگاری او میآمد.
آیا او میتواند این عشق را به کسی بگوید؟
نه، اگر مردم این مطلب را بفهمند، چه خواهند گفت؟
خدیجه! تو دیوانه شدهای؟ آخر تو که خواستگارانی چون شاه یمن داری، چرا میخواهی همسر محمّد(ص) بشوی؟ آیا فراموش کردهای که او تا دیروز کارگر تو بوده است؟
مگر او از مال دنیا چه دارد؟
همه سرمایه او تا چندی قبل، یک چوبدستی بود که با آن چوپانی میکرد. او فقط دو شتر دارد که آنها را خود تو به عنوان مزد به او دادهای.
آخر چه شد که تو ملکه یمن بودن را رها کردی و حالا میخواهی با یک چوپان ازدواج کنی.
اینها سخنانی است که مردم به خدیجه خواهند گفت.
خدیجه با خود فکر میکند...
* * *
شبها که همه مردم به خواب میروند، خدیجه بیدار است. او که سالها در انتظار پیامبر موعود بوده است، اکنون گمشده خود را یافته است.
خدیجه میداند که وقتی محمّد(ص) رسالت خود را آشکار کند، این مردم بتپرست او را اذیّت و آزار خواهند کرد.
زندگی با محمّد(ص) پر از دغدغههای بزرگ است، این زندگی سراسر، مبارزه با بتها و طاغوتهای زمان است.
هر کس جای خدیجه باشد به زندگی راحت خود فکر میکند. مگر او چه چیزی کم دارد؟ ثروت فراوانی دارد و بهترین خانه این شهر از آنِ اوست.
او این همه خواستگارِ ثروتمند دارد. کافی است به یکی از آنها جواب مثبت بدهد. او میتواند زندگی راحتی داشته باشد.
همه اینها درست است؛ امّا دل خدیجه به دنبال چیز دیگری است.
* * *
خدایا! راز خود را با که بگویم؟ آیا کسی حرف مرا خواهد فهمید؟ آیا کسی مرا باور خواهد کرد؟
من فقط به خاطر تو میخواهم با محمّد(ص) ازدواج کنم، پس خودت کمکم کن! خودت یاریم کن!
تو بر هر کاری توانا هستی. تو میتوانی مرا به او برسانی. تو میتوانی دل او را به من متمایل کنی.
خدایا! من اکنون به کمک تو نیاز دارم. من هیچ کسی را غیر از تو ندارم...
آفتاب سوزانِ مکّه بیداد میکند. اکنون اطراف کعبه خلوت است و خدیجه میتواند برای طواف برود.
او بر جای دست ابراهیم(ع) بوسه میزند و سپس پرده کعبه را میگیرد و با خدای خویش سخن میگوید. اشک او جاری میشود...
خدیجه با چشمانی که دیگر قرمز شده است به خانه میرود. وقتی به خانه میرسد، مستقیم به اتاق خود میرود و در را میبندد. خدمتکاران او تعجّب میکنند. چه شده است؟ چرا خدیجه این قدر ناراحت است؟
یکی از خدمتکاران به خانه هاله، خواهر خدیجه میرود و از او میخواهد تا به دیدن خدیجه بیاید.
هاله با سرعت خود را به خانه خدیجه میرساند و وارد اتاق میشود. او کنار خدیجه میآید. حال او را دگرگون مییابد. او نگاهی به خدیجه میکند و میگوید:
ــ خواهر! چه شده است؟ چرا رنگ صورتت پریده است؟
ــ چیزی نیست.
آیا خدیجه میتواند راز خود را به خواهرش، هاله بگوید؟
نه، باید صبر کرد، هنوز وقت آن نشده است. میترسم هاله هم به خدیجه اعتراض کند و چنین بگوید: رسم است که مرد به خواستگاری زن برود، حالا تو میخواهی به خواستگاری محمّد(ص) بروی! اگر تو کسی بودی که خواستگار نداشتی، تعجّب نمیکردم.
* * *
شب فرا میرسد و خدیجه در اتاق خود تنها نشسته است. نورِ کم رنگ ماه از پنجره میتابد.
خدیجه در فکر است. چشمانش پر از اشک است. او نمیداند چه کند. خدا را صدا میزند و از او یاری میطلبد.
خدیجه حرفی ندارد که همه سنتها را بشکند و خودش به محمّد(ص) پیشنهاد ازدواج بدهد؛ امّا مشکل این است که او نمیداند آیا محمّد(ص) او را قبول خواهد کرد یا نه؟
خدیجه با خود میگوید: نکند من لیاقت همسریِ محمّد(ص) را نداشته باشم.
خدایا! من چه کنم؟ عشقی مقدّس را در قلبم ریختی و پریشانم کردی! فقط تو میتوانی آرامم کنی!
ای آرامش دلِ بندگانت!
* * *
ــ میخواستم مطلبی را به تو بگویم.
ــ من آماده شنیدن آن هستم.
ــ خواهر! چگونه من حرفم را بزنم؟
ــ من خواهر تو هستم، راحت باش، حرفت را بزن.
ــ من به یک نفر علاقه پیدا کردهام.
ــ مبارک است! پس سرانجام تصمیم گرفتی ازدواج کنی.
خدیجه لبخندی میزند. هاله خیلی خوشحال میشود و میپرسد:
ــ خوب بگو بدانم کدام مرد توانست دل تو را برباید؟ تو به کدام خواستگارانت علاقه پیدا کردهای؟ نکند شاه یمن را انتخاب کردی؟
ــ نه، من به کسی علاقه پیدا کردهام که تا به حال به خواستگاری من نیامده است!
ــ میدانی که ما خانواده نجیبی هستیم و هرگز این رسمها را نداشتیم!
خدیجه سرش را پایین میاندازد و سکوت میکند. او نمیداند به خواهر چه جوابی بدهد. چارهای نیست باید واقعیّت را بگوید پس چنین میگوید:
ــ خواهرم! آن روز عید را به خاطر داری که مسافری از شام به شهر ما آمده بود.
ــ همان مسافر که برای دیدن زادگاه آخرین پیامبر به مکّه آمده بود؟
ــ آری.
ــ هرگز یادم نمیرود که او چقدر مشتاق دیدن آخرین پیامبر بود.
ــ خواهر! من فهمیدهام که آن پیامبر موعود کیست؟
ــ راست میگویی! پس چرا به من خبر ندادی؟ پیامبر موعود کیست؟
ــ محمّد.
ــ تو از کجا این را فهمیدی؟
ــ این مطلب را مَیسِره به من گفت. وقتی آنها به شام رفتند، یکی از علمای یهود، محمّد را میبیند و به مَیسِره میگوید او همان پیامبر موعود است.
هر دو خواهر سکوت میکنند و دیگر حرفی نمیزنند. آنها فقط به هم نگاه میکنند.
هاله نمیداند چه بگوید. راستش را بخواهی او به خواهر خود غبطه میخورد. او باور نمیکند که خدیجه این قدر آسمانی فکر کند.
اگر این ازدواج صورت بگیرد نام و یاد خدیجه، جاودانه خواهد شد. خدیجه میخواهد همسر پیامبر خدا بشود.
هاله راز گریههای شبانه خدیجه را میفهمد. آری، چهره رنگپریده خدیجه نشانه عشق او به محمّد(ص) است.
لحظاتی میگذرد، اکنون هاله رو به خدیجه میکند و میگوید: خواهر! محمّد جوان بسیار خوبی است؛ امّا آیا میدانی که دستش از مال دنیا خالی است؟
خدیجه چگونه جواب خواهر را بدهد؟
* * *
چرا همه مردم نگاهشان به ثروت و مالِ دنیاست و اگر مردی فقیر باشد، کسی همسر او نمیشود؟
اینها از سنّتهای جاهلی است که مردم همه ارزشها را در پول خلاصه میکنند.
مردم این روزگار فقط به دنیا فکر میکنند و شیفته آن شدهاند؛ من این را نمیخواهم. من میخواهم شیفته آسمان باشم!
اگر ملکه یمن بشوم به زودی این عزّت به پایان خواهد رسید و من فقط با یک کفن به قبر خواهم رفت.
من میخواهم عزّتی بیپایان را برای خود بخرم و به سعادت ابدی برسم که همان رضایت خداست.
من خدیجهام. از نسل ابراهیم(ع)!
خواهرم! در نگاه من ثروتمند بودن ارزش نیست. این را خوب بدان! ارزشهای من چیزهایی است که بوی آسمان میدهد!
* * *
اکنون هاله به فکر فرو میرود. او دیگر به خدیجه حق میدهد. هاله باید برای خدیجه مادری کند. اگر مادر آنها زنده بود در این شرایط برای خدیجه چه میکرد؟ هاله باید همان کار را بکند. او خواهر بزرگتر است.
دیگر وقت خداحافظی است. هاله از جا برمیخیزد تا به خانه خود برود.
خدیجه خدا را شکر میکند که توانست حرف دلش را به خواهرش بگوید. هاله به خوبی حرف خدیجه را فهمید و او را درک کرد.
خدیجه خود را منتظر سخنان تندی کرده بود. مثلاً خواهرش به او بگوید: مگر دیوانهای که عاشق یک چوپان شدهای؟
ولی نام محمّد(ص) چیست که این گونه خواهر خدیجه را آرام کرد؟
آری، این نام آسمانی، آرامبخش همه دلها است، یاد محمّد(ص)، یاد خداست.
* * *
امشب خواب به چشمان هاله نمیرود. او به خدیجه فکر میکند و دلش میخواهد به خواهرش کمک کند.
او میداند که اگر این ازدواج سر نگیرد، خدیجه دیگر ازدواج نخواهد کرد.
هاله شنیده است که ابوطالب به دنبال همسر مناسبی برای محمّد(ص) است. شاید به همین زودی محمّد(ص) ازدواج کند. هاله نباید فرصت را از دست بدهد.
به راستی او چه باید بکند؟ اگر زنان مکّه بفهمند که خدیجه عاشق محمّد(ص) شده است چه خواهند کرد؟
هاله در حیاط خانه قدم میزند و به ستارگان آسمان نگاه میکند که در تاریکی شب میدرخشند.
ناگهان فکری به ذهن او میرسد: باید با محمّد سخن بگویم!
آری، باید این راز را با محمّد در میان گذاشت. این بهترین راه است.
* * *
ــ خدیجه! سریع آماده شو!
ــ هاله! مگر قرار است جایی برویم؟
ــ آری، میخواهیم برای طواف کعبه برویم.
ــ چشم. الآن آماده میشوم.
بعد از دقایقی، خدیجه همراه هاله به سوی کعبه حرکت میکنند. آن کوه را میبینی! آنجا را کوه صفا میگویند.
آنجا را نگاه کن! آنجا دو نفر را میبینی که بالای کوه صفا نشستهاند. چهره یکی از آنها آشنا به نظر میرسد. او محمّد(ص)است که با دوستش عمّار در بالای کوه نشستهاند.
نشستن روی کوه صفا ثواب زیادی دارد، کوه صفا همان جایی است که وقتی آدم(ع) از بهشت رانده شد در بالای آن قرار گرفت. آدم(ع) آن قدر بالای این کوه گریه کرد تا خدا گناه او را بخشید. کوه صفا مکان بسیار مقدّسی است.45
* * *
هاله از خدیجه میخواهد تا لحظهای در گوشهای صبر کند. هاله خودش به سوی کوه صفا میرود. او به عمّار اشاره میکند تا از کوه پایین بیاید.
نگاه خدیجه به بالای کوه صفا میافتد، محمّد(ص) را میبیند که در آنجا نشسته است. گویی همه هستیش در آنجاست. قلبش تند تند میزند. او سریع نگاه خود را از محمّد(ص) میگیرد، نجابتش مانع میشود تا به محمّد(ص) خیره بماند.
عمّار از کوه پایین میآید. هاله به او چنین میگوید:
ــ عمّار! من میخواستم مطلب مهمّی را به تو بگویم.
ــ چه مطلبی؟
ــ شنیدهام که ابوطالب به دنبال همسری خوب و نجیب برای محمّد است.
ــ آری، من خودم پیشنهاد چند مورد را به آنها دادهام.
ــ خوب، نتیجه چه شده است؟
ــ تو که میدانی مردم امروز فقط به پول و ثروت دنیا فکر میکنند.
ــ ای عمّار! من همسری برای محمّد سراغ دارم که اینگونه فکر نمیکند.
ــ هاله! حتماً میدانی که هر کسی شایستگی ازدواج با محمّد را ندارد. محمّد به دنبال همسری میگردد که نجیب باشد.
ــ من قول میدهم که بهترین گزینه را برای محمّد پیدا کرده باشم.
ــ نامش چیست؟
ــ خدیجه!
ــ خواهرت را میگویی؟
ــ آری.46
* * *
عَمّار نمیداند چه بگوید، او خیلی تعجّب کرده است، چگونه زیباترین و ثروتمندترین بانوی عرب حاضر شده است با محمّد(ص) ازدواج کند؟ این با عقل جور در نمیآید.47
هاله بار دیگر عمّار را صدا میزند و میگوید: از تو میخواهم تا با محمّد(ص) درباره این موضوع سخن بگویی.
عمّار باز هم سکوت میکند. او هر چه فکر میکند به نتیجهای نمیرسد. چه شده است که خدیجه، شاه یمن را جواب کرده و حالا میخواهد همسر محمّد(ص) بشود؟
ای عمّار! زیاد فکر نکن!
هیچ کس نمیتواند پاسخ این سؤل را بدهد!
خدا هم امروز به خدیجه افتخار کرد.
ای عمّار! خدیجه میخواهد در اوجِ سیاهیها همچون خورشیدی بدرخشد.
در روزگاری که همه ارزشها فراموش شدهاند خدیجه، چه انتخاب زیبایی کرد.
هنر این است که در اوج سیاهیها بدرخشی، وقتی که همه مردم خوب هستند، خوب بودن هنر نیست!!
* * *
هاله با عمّار خداحافظی میکند و برای طواف میرود، او در جستجوی خواهرش است و خواهرش را کنار کعبه مییابد در حالی که پرده کعبه را گرفته است و آرام آرام گریه میکند و با خدای خود سخن میگوید:
خدایا! ... فقط به خاطر تو!
من از میان همه، محمّد(ص) را انتخاب کردم؛ و همه آداب و رسوم را کنار گذاشتم و برای او پیام فرستادم.48
من آمادهام تا همه وجود و همه ثروتم را به پای او بریزم؛
من کنیز او میشوم و هستیِ خود را فدایش میکنم.
من همه این کارها را فقط به خاطر تو انجام میدهم.
و تو چه میدانی که خدا چه جوابی به خدیجه میدهد، بگذار این قلم چنین بنویسد:
ای خدیجه! ای فرشته زیبای من!
تو از همه چیز خود به خاطر من گذشتی، تو کنیز دوست من شدی!
تو به خاطر من، همه وجود و ثروت خود را به پای محمّد(ص) میریزی.
من هم به خاطر تو، گل زیبای خود را به تو میدهم.
من فقط به خاطر تو، به تو فاطمه میدهم.
تو چه میدانی فاطمه کیست. فاطمه، گل سرسبد هستی من است.
تنگ غروب عمّار در خانه نشسته است و با خود فکر میکند.
آیا موافقی نزد او برویم و قدری با او سخن بگوییم؟
ــ به چه فکر میکنی؟ عمّار!
ــ آری، من باید پیام خدیجه را به محمّد برسانم؛ امّا نمیدانم چگونه؟
ــ همین امشب نزد محمّد برو و ماجرا را بگو.
ــ تو که نویسنده هستی، نمیشود یک متنی را برای من بنویسی؟
ــ برای چه؟
ــ تا من آن را بخوانم و پیام خدیجه را این گونه برسانم.
ــ من خود نیز در نوشتن این کتاب، بارها ماندم چه بنویسم و آرزو کردم کاش این کتاب را یک نویسنده زن مینوشت، ما مردها هر کاری هم بکنیم نمیتوانیم احساسات نجیبانه یک زن را بیان کنیم!
ــ پس میگویی چه کنم؟ چه بگویم؟
ــ توکّل به خدا داشته باش، خودش کمکت میکند.
* * *
ساعتی از شب گذشته است. درِ خانه به صدا در میآید، محمّد(ص) برمیخیزد و درِ خانه را باز میکند و عمّار را میبیند. او را به داخل خانه دعوت میکند.
محمّد(ص) برایش نوشیدنیِ خنک میآورد. عمّار میگوید:
ــ شنیدم که عمویت، ابوطالب میخواهد برایت زن بگیرد.
ــ آری، من دیگر باید ازدواج کنم.
ــ بگو بدانم خودت کسی را هم در نظر داری؟
ــ من این کار را به عمویم ابوطالب و عمّهام صَفیّه سپردم.
ــ من برای تو یک همسر خوب سراغ دارم.
ــ خوب، برو به عمو و عمّهام بگو، اگر آنها پسند کردند به خواستگاریش میرویم.
عمّار به صورت پاک و نورانی محمّد(ص) نگاه میکند لبخند شادمانی میزند و میگوید:
ــ این کسی را که من میگویم آنها حتماً میپسندند، مهم این است که تو بخواهی با او ازدواج کنی.
ــ چه کسی را میخواهی معرّفی کنی؟
ــ خدیجه.
* * *
عمّار خیلی خوشحال است که توانست وظیفه خود را انجام بدهد. او با محمّد(ص) خداحافظی میکند و به خانه خود میرود.
او وقتی به خانه میرسد از خود سؤل میکند: آیا محمّد(ص) به خواستگاری خدیجه خواهد رفت؟
حتماً محمّد(ص) میداند که خدیجه خواستگاران زیادی دارد. خدیجه زیباترین و ثروتمندترین زن عرب است، به همین دلیل، شاه یمن به خواستگاری او آمده است.
ثروتمندان مکّه نیز به خواستگاری او آمدهاند؛ امّا خدیجه همه آنها را ناامید کرده است.
* * *
باید امشب محمد(ص) تصمیم خود را بگیرد، آیا او به خواستگاری خدیجه خواهد رفت؟
او به خوبی میداند که مردم مکّه فقط به یک بانو، «طاهره» میگویند، آن هم خدیجه است. طاهره یعنی پاکدامن!
هیچ کس به پاکدامنی و نجابت خدیجه نمیرسد، او از نسل ابراهیم(ع) است.
خدیجه دختر عموی اوست و محمّد(ص) به خوبی او را میشناسد. خیلیها آرزو دارند جای او باشند، زیباترین و ثروتمندترین بانوی عرب شیفته او شده است.
به راستی محمّد(ص) شیفته کدام خوبی خدیجه میشود؟
آیا او به زیبایی خدیجه دل میببندد یا به ثروت خدیجه؟
هرگز!!
او میخواهد سراغ خودِ خدیجه برود، نه سراغ ثروت بیاندازه او و نه سراغ زیبایی او!49
* * *
ای خدیجه! برای چه شیفته محمّد(ص) شدی؟
تو که میدانی او فقیر است، پس چرا او را انتخاب کردی؟
فهمیدم. در نگاه تو، دنیا هیچ ارزشی ندارد، هر چه پایانپذیر باشد دل تو را نمیرباید!
تو به دنبال صداقت و انسانیّت هستی. تو میخواهی با مردی ازدواج کنی که از دنیا آزاد است.
تو خوب میدانی، ثروتمند واقعی کسی است که دنیا برای او ارزشی نداشته باشد.
تو نمیخواهی که دیگر در فکر دنیا و آب و خاک باشی. تو فهمیدهای که ارزش عمر تو از همه اینها بالاتر است. تو میخواهی عمر خود را صرف چیزی کنی که بینهایت است!
تو خوب میدانی مردی که به دنیا دل نبندد، خیلی قیمت دارد.
ارزش او از همه دنیا بالاتر است!
تو شیفته کسی شدهای که شیفته دنیا نیست.
* * *
صبح روز بعد فرا میرسد و محمّد(ص) به سوی خانه خدیجه میرود. او میخواهد با خدیجه سخن بگوید.
محمّد(ص) میخواهد همه ماجرا را از زبان خود خدیجه بشنود. مردم وقتی میبینند او به خانه خدیجه میرود خیال میکنند او میخواهد مزد خود را از خدیجه بگیرد.
مَیسِره به خدیجه خبر میدهد که محمّد(ص) آمده است. او وارد اتاق خدیجه میشود.
خدیجه پشت پرده نشسته است. محمّد(ص) سلام میکند و جواب سلام میشنود...
* * *
ــ آمدی، چقدر منتظرت بودم! دلم گواهی میداد که میآیی. ببین گفتهام خانه را برایت آب و جارو کردهاند.
ــ پیامی برای من فرستاده بودی، گفتم بیایم از زبان خودت بشنوم، ماجرا چیست؟
ــ پسر عمو! من شیفته خوبیهای تو شدهام. تو پسر عموی من هستی و هم بهترین مرد این روزگار!
ــ آیا میدانی زندگی با من سختیهای زیادی دارد؟ زندگی من یک سفر پر از بلاست. من به زودی راهی را آغاز خواهم کرد که دشمنی همه مردم را در پی خواهد داشت.
ــ من همه این سختیها را به جان خریدارم! من میخواهم تو را یاری کنم.
ــ با حرف مردم چه خواهی کرد؟
ــ من از حرف آنها هیچ باکی ندارم.
ــ آنها به تو خواهند گفت: چرا با کسی که روزی کارگر تو بود ازدواج کردی؟
ــ به آنها میگویم: من با آقا و مولای خود ازدواج کردهام.
ــ اگر همسر من بشوی همه دوستان خود را از دست میدهی.
ــ من آمادهام تا همه هستی خود را به پای تو بریزم!
ــ باشد، من به زودی به خواستگاری تو خواهم آمد.
ــ پسر عمو! منتظرت میمانم.
* * *
محمّد(ص) از خانه خدیجه بیرون میآید. او خیلی خوشحال است که خدا دعایش را مستجاب کرده است.
او اکنون میخواهد این ماجرا را به عمویش ابوطالب بگوید. درست است که آمنه، مادر او سالها پیش از دنیا رفته است؛ امّا صَفیّه که هست. صَفیّه، عمّه مهربان اوست.50
نگاه کن! محمّد(ص) به سوی خانه صَفیّه میرود. او میخواهد با عمّهاش سخن بگوید. عمّه با روی باز از او استقبال میکند:
ــ خیلی خوش آمدی!
ــ عمّه جان! من میخواستم مطلبی را به شما بگویم.
ــ بفرما!
ــ من همسر آینده خود را انتخاب کردهام.
ــ مبارک است! بگو بدانم چه کسی دل تو را ربوده است تا همین امشب به خواستگاری او برویم.
ــ خدیجه.
ــ قربانت بشوم. نمیخواهم دل تو را بشکنم؛ امّا فکر نمیکنم خدیجه همسر تو بشود. او همسر شاه یمن نشد. کاش یک نفر دیگری را انتخاب میکردی!
ــ من فقط با خدیجه ازدواج میکنم. شما برو از طرف من با او سخن بگو، شاید قبول کند.
ــ باشد، همین الان به خانه او میروم.
* * *
من با خود فکر میکنم چرا محمّد(ص) در مورد علاقه خدیجه به او چیزی نگفت؟
شاید او میخواهد کسی نفهمد که خدیجه شیفته او شده است. اگر مردم بفهمند خدیجه برای محمّد(ص) چه پیامی داده است، نجابت خدیجه را زیر سؤل خواهند برد.
محمّد(ص) به گونهای با عمّهاش سخن گفت که او از ماجرای پیام خدیجه باخبر نشود.
اکنون صَفیّه به سوی خانه خدیجه حرکت میکند تا با او سخن بگوید. به خدیجه خبر میدهند که صَفیّه آمده است، او با عجله به استقبال صَفیّه میرود.
سخنانی میان صَفیّه و خدیجه رد و بدل میشود، صَفیّه میفهمد که خدیجه حاضر است با محمّد(ص) ازدواج کند.
صَفیّه خیلی خوشحال میشود و تصمیم میگیرد تا هر چه سریعتر این خبر را برای ابوطالب ببرد.51
صَفیّه آخرین سخن خود را به خدیجه چنین میگوید: «ما امشب به خواستگاری تو میآییم».
خدیجه کسی را میفرستد که به عمویش خبر بدهد تا در مراسم امشب شرکت کند. بعد از مرگ پدر خدیجه، این عموی خدیجه است که همه کاره اوست.
صَفیّه هم به خانه ابوطالب میرود و با او سخن میگوید. وقتی ابوطالب ماجرا را میشنود خیلی خوشحال میشود و تصمیم میگیرد تا در اوّلین فرصت به خواستگاری خدیجه بروند.
امروز دهم ماه ربیع الأوّل است. ابوطالب همراه با گروهی از زنان و مردان بنیهاشم به سوی خانه خدیجه میروند.52
آیا محمّد(ص) را میبینی؟ او لباس زیبایی بر تن کرده و عطر خوشبویی زده است.
وقتی آنها به در خانه خدیجه میرسند، خدمتگزارانِ خدیجه به آنها خوشآمد میگویند. آنها نیز خوشحالند.
همه واردِ خانه میشوند، و داخل اتاق پذیرایی مینشینند، خدیجه دستور میدهد تا با انواع میوهها از مهمانان پذیرایی کنند. آن طرف مجلس عموی خدیجه با چند نفر نشستهاند.
اکنون ابوطالب شروع به سخن میکند.
روی سخن او با عموی خدیجه است. گوش کن! او چقدر زیبا سخن میگوید: «ستایش خدایی که ما را از نسل ابراهیم(ع)قرار داد. این برادر زادهام محمّد است که خوب میدانید در پاکی و درستکاری، هیچ کس به پای او نمیرسد. درست است که دست او از مال دنیا کوتاه است؛ امّا مال دنیا به هیچ کس وفا نمیکند. محمّد جوانی است که دین دارد و این بهرهای بس بزرگ است! امروز محمّد مشتاقِ خدیجه شده و خدیجه هم شیفته اوست. همه میدانیم که خدیجه به سخاوت و پاکدامنی مشهور است. ما به خواستگاری خدیجه آمدهایم».53
همه منتظر هستند تا عموی خدیجه نظر خود را بدهد. ابوطالب به او رو میکند و میگوید:
ــ نظر شما چیست؟
ــ شما میدانید خدیجه، سالار زنان عرب است و برای همین مهریّه او خیلی سنگین است.
ــ مهریّه خدیجه چقدر است؟
ــ ما بیش از هزار سکه طلا میخواهیم!
سکوتی در مجلس حکمفرما میشود. چه کسی میتواند این همه سکّه طلا فراهم کند، اگر همه دارایی ابوطالب و فامیل او را روی هم بگذاری به صد سکّه طلا نمیرسد.
هیچ کس حرف نمیزند، شاید عموی خدیجه عمداً این مبلغ را گفته است تا عروسی سر نگیرد.54
لحظاتی بین شکّ و تردید میگذرد...
* * *
ناگهان صدایی از پشت پرده به گوش میرسد: ای ابوطالب! قبول کن! من این مهریّه را میدهم!
این خدیجه است که سکوت مجلس را شکسته است. او در واقع میخواهد با عموی خود سخن بگوید:
ای عمو! اگر میخواهی مهریّه من زیاد باشد و به همه بگویی که مهریّه دختربرادرم از همه دخترهای عرب زیادتر بود، اشکالی ندارد؛ امّا من همه این مهریّه را از مالِ خودم میدهم.
آری، خدیجه این مهریّه سنگین را از ثروت خودش میدهد، تا به حال چه کسی چنین کرده است؟
هیچ چیز نمیتواند مانع تصمیم آسمانی خدیجه شود. او نه تنها بیش از هزار سکّه طلا را به پای محمّد(ص) میریزد، بلکه میخواهد همه هستی خود را فدای این مرد آسمانی کند.
خدیجه چیزی را میداند که خیلیها نمیدانند.55
عموی خدیجه میفهمد که عشق خدیجه به محمّد(ص) خیلی بیش از این چیزهاست که او فکر میکرد.
اکنون ابوطالب رو به عموی خدیجه میکند و از او سؤل میکند که آیا به ازدواج محمّد و خدیجه راضی است؟
عموی خدیجه به نشانه رضایت سری تکان میدهد. صدای هلهله و شادی فضا را پر میکند. لبخند بر چهره همه مینشیند. خطبه عقد خوانده میشود و محمّد(ص) و خدیجه(س)، زن و شوهر میشوند.56
اکنون خدیجه مَیسِره را صدا میزند از او میخواهد تا مقدّمات جشن بزرگی را فراهم کند و چندین شتر را بکشد و با گوشت آن، غذای زیادی تهیّه کند.
باید همه مردم مکّه به این جشن دعوت بشوند.
* * *
اکنون دیگر وقت آن است تا محمّد(ص) نزد خدیجه برود، خدیجه و صَفیّه و دیگر زنان در پشت پرده نشستهاند. محمّد(ص) از جا برمیخیزد و نزد خدیجه میرود.
صَفیّه و دیگر زنان از آنجا میروند تا این عروس و داماد تنها باشند.
قلب خدیجه به تندی میتپد، چگونه باور کند، همان کسی که سالها در انتظارش بود، اکنون همسر اوست و کنارش نشسته است.
اشک شوق در چشمان خدیجه حلقه میزند. او نمیداند چه بگوید، صدایش میلرزد و میگوید:
آقای من!
مرا به کنیزی خودت قبول کن!
* * *
خدیجه از مَیسِره میخواهد تا خدمتگزاران هر چه زودتر بر دایره عروسی بزنند. بعد از لحظاتی، عدّهای دایره را در دست گرفته و شروع به زدن آن میکنند.57
آیا دوست داری بدانی چرا خدیجه این دستور را داد؟
در این روزگار، دفتر ثبت ازدواج که وجود ندارد. هرگاه عقدی در خانهای صورت میگیرد، اهل آن خانه دایره میزنند. دایره، طبل کوچکی است که با انگشتان به روی آن میزنند و به آن «دَف» هم میگویند.
آنها با این کار به همه اعلام میکنند که در این خانه ازدواجی صورت گرفته است.
ای مردم! بدانید از این لحظه به بعد، محمّد(ص) و خدیجه، زن و شوهر هستند!
در فرهنگ این مردم، ازدواج این گونه اعلامِ عمومی میشود.
نگاه کن! زنان مکّه از خانهها بیرون آمدهاند و میخواهند بدانند که صدا از کجا میآید. جلو میآیند تا به خانه خدیجه میرسند. آنها با خود میگویند که سرانجام خدیجه شوهر کرد.
شوهر او کیست؟
آیا با ابوسفیان ازدواج کرد یا با شاه یمن؟
نه، او با محمّد ازدواج کرده است!
همه، انگشت تعجّب به دهان میگیرند، آخر چگونه چنین چیزی ممکن است!
نکند این خبر دروغ باشد؟
نه، مگر صدای دایرهها را نمیشنوی؟
* * *
خبر به گوش ابوسفیان میرسد. او یکی از خواستگاران خدیجه بود و اکنون از شنیدن این خبر ناراحت شده است. آتش کینه و حسادت در دل او مینشیند. او فقط به دشمنی میاندیشد.58
او با خود میگوید: آخر چگونه ممکن است خدیجه به من جواب رد بدهد و با محمّد ازدواج کند؟ محمّد که تا دیروز کارگر او بود. او چرا این کار را کرد؟
ابوسفیان یکی را میفرستد تا از خانه خدیجه خبر بیاورد. او میخواهد بداند که چه کسی واسطه این ازدواج بوده و مهریّه خدیجه چقدر بوده است.
ساعتی بعد به او خبر میدهند که مهریّه خدیجه بیش از هزار سکّه طلا بوده است و محمّد(ص) همه آن را نقداً پرداخت کرده است.
به راستی او این همه پول را از کجا آورده است؟
او هر چه فکر میکند به نتیجهای نمیرسد. نکند ابوطالب گنجی پیدا کرده و آن را به محمّد(ص) داده است؟
* * *
ابوسفیان با خود فکر میکند خوب است نزد ابوجهل بروم، حتماً او از این ماجرا خبر دارد.
وقتی ابوسفیان با ابوجهل سخن میگوید، او هم تعجّب میکند. آخر محمّد(ص) این همه پول را از کجا آورده است؟
ابوجهل به ابوسفیان میگوید: حوصله کن! من به زودی از ماجرا با خبر میشوم.
سرانجام ابوجهل میفهمد پول مهریّه را خود خدیجه داده است. او نزد ابوطالب میآید و میگوید: ما تا به حال ندیده بودیم که عروس برای داماد مهریّه پرداخت کند.59
ابوطالب از این سخن ابوجهل ناراحت میشود و میگوید: اگر شما هم به درستکاری محمّد بودید، هیچ مهریّهای از شما نمیگرفتند.60
* * *
مردم دسته دسته به خانه خدیجه میآیند، تا ساعتی دیگر جشن بزرگی برپا خواهد شد.61
ابوطالب هم برای محمّد(ص) لباسی زیبا و نو تهیّه میکند. وقتی او این لباس را به تن میکند زیباتر به نظر میآید.62
همه مهمانان آمدهاند. آنها با انواع میوهها پذیرایی میشوند. در میان این جمعیّت، ابن غَنْم را میبینم. او یکی از شاعران معروف است.
او همانطور که مشغول خوردن میوه و شیرینی است با خود میگوید: خوشا به حال تو ای خدیجه که همسر بهترین مرد روزگار شدهای!
بعد از لحظهای او حس زیبایی را در خود مییابد و میخواهد شعری بسراید.
او از ابوطالب اجازه میگیرد و سپس از جا برمیخیزد و چنین میگوید:«هَنیئاً مَریئاً یا خَدیجَةُ قَدْ جَرَتْ/لَکِ الطَّیْرُ فی ما کانَ مِنْکَ بِأَسْعَدِ... ای خدیجه! خوشا به حال تو که امروز پرنده خوشبختی بالای سر تو پرواز میکند. تو با خوبترین مرد روزگار ازدواج کردهای. همه میدانند که هیچ کس در خوبی و کمال به محمّد نمیرسد».
این شعر برای همیشه در تاریخ خواهد ماند و رازِ انتخاب خدیجه را برای همه بیان خواهد کرد.63
* * *
پاسی از شب گذشته است. مهمانان شام خوردهاند و همه به خانههای خود رفتهاند.
اکنون دیگر وقت خداحافظی است. ابوطالب از جا برمیخیزد تا به خانه خود برود، محمّد(ص) نیز میخواهد همراه او برود.
رسم است که باید داماد خانهای تهیّه کند و بعد از آن عروس را به خانه خود ببرد؛ امّا محمّد(ص) که خانهای ندارد، او از کودکی در خانه عمویش بوده است. باید به او فرصت داد تا خانهای تهیّه کند و همسر خود را با مراسمی به خانه خود ببرد.
محمّد(ص) برای خداحافظی نزد خدیجه میرود و میگوید:
ــ همسرم! با من کاری نداری؟ من دارم میروم.
ــ آقای من! کجا میروی؟
ــ به خانه عمویم، ابوطالب.
ــ مگر نمیدانی که خانه من، خانه توست و من کنیز تو هستم؟
محمّد(ص) نگاهی به خدیجه میکند و چشمان اشک آلودش را میبیند. او میفهمد خدیجه از روی تعارف سخن نمیگوید.
آری، خدیجه همه هستی خود را به پای همسرش ریخته است. او دیگر این خانه را خانه خودش نمیداند.
و این چنین است که محمّد(ص) کنار خدیجه میماند و زندگی پر خیر و برکت آنها آغاز میشود.64
همه مردم در جهل و نادانی به سر میبرند و به پرستش بتها مشغول هستند.
عدّهای هم از جهل آنان سوء استفاده کرده و ثروت آنها را به یغما میبرند.
افسوس! شهر مکّه که باید پرچم دار توحید باشد، خانه بتها شده است.
محمّد(ص) به فکر نابودی همه بتها است. او در آرزوی روزی است که فریاد بلندِ توحید در مکّه طنین انداز شود.
او در ماه رجب به غار حِرا میرود و در آنجا به عبادت خدا مشغول میشود. غار حِرا در بالای کوه بلندی است که در بیرون از شهر قرار دارد و اگر بخواهی به این غار برسی، یک ساعت وقت نیاز داری تا از کوه بالا بروی.65
پیامبر غار را انتخاب کرده است تا از همه سیاهیهای این روزگار به دور باشد.
خدیجه هر روز از خانه حرکت میکند و به پایِ این کوه میآید و از آن بالا میرود تا آب و غذا به محمّد(ص) برساند.
خدیجه میتواند کسی را برای این کار بفرستد؛ امّا این کار را نمیکند، او میخواهد به این بهانه همسرش را ببیند.
* * *
وقتی که ماه رجب تمام میشود محمّد(ص) به شهر باز میگردد و به زندگی معمولی خود مشغول میشود.
خدا پسری به محمّد(ص) و خدیجه میدهد. آنها نام او را قاسم میگذارند. آنها کودکِ خود را صمیمانه دوست میدارند.
بعد از مدّتی، قاسم بیمار میشود و از دنیا میرود. مرگ قاسم برای آنها بسیار سخت است، ولی آنها در این مصیبت صبر میکنند. خدا امانتی به آنها داده بود و اکنون آن را پس گرفته است.
چند روز از مرگ قاسم میگذرد، محمّد(ص) وارد خانه میشود، میبیند که خدیجه گریه میکند. محمّد(ص) کنار او میرود و میپرسد:
ــ همسرم! چرا گریه میکنی؟
ــ به یاد فرزندمان قاسم افتادم، اکنون شیر از سینهام جاری شده است. کاش او زنده بود...
ــ ای خدیجه! تو در روز قیامت قاسم را خواهی دید که به سراغ تو خواهد آمد و دست تو را خواهد گرفت و به بهشت خواهد برد.
با این سخن، خدیجه آرام میشود.66
* * *
از زندگی مشترک محمّد(ص) و خدیجه چند سال گذشته است. به خدیجه خبر میرسد اتفاق عجیبی افتاده است، دیوار کعبه شکافته شده است و همسر ابوطالب، فاطمه بنت اسد وارد کعبه شده و دوباره دیوار بسته شده است.
با شنیدن این خبر همه مردم مکّه به سوی کعبه میآیند، هر کاری میکنند نمیتوانند در کعبه را باز کنند. همه در تعجّب هستند. چارهای نیست باید صبر کرد.
سه روز میگذرد، بار دیگر دیوار کعبه شکافته میشود و فاطمه بنت اسد بیرون میآید. مردم نگاه به دست او میکنند، نوزادی را میبینند که ماه در مقابل رخ زیبایش شرمسار است.
همه هجوم میآورند تا این نوزاد را ببینند. در این میان ابوطالب میآید و فرزندش را در آغوش میگیرد.
فاطمه به ابوطالب میگوید: گفتهاند که نام او را «علی» بگذاریم.
ابوطالب به روی همسرش لبخندی میزند و فرزندش را «علی» نام مینهد.67
آری، کعبه سالها از این که بت خانه شده بود به خدا شکایت داشت، اکنون خدا علی(ع) را در این خانه مهمان کرده است. او همان کسی است که بر دوش آخرین پیامبر خدا، همه بتها را خواهد شکست!
ساعتی میگذرد، محمّد(ص) به خانه ابوطالب آمده است او علی(ع) را در آغوش میگیرد...
* * *
چند سال میگذرد. علی(ع) به شش سالگی میرسد. در مکّه قحطی میشود. ابوطالب که فرزندان زیادی دارد در شرایط سختی قرار میگیرد. پیامبر تصمیم میگیرد که علی(ع) را به خانه خود بیاورد تا این گونه به عموی خود، ابوطالب کمکی کرده باشد.
ابوطالب با این پیشنهاد محمّد(ص) موافقت میکند، او میداند که در تمام دنیا، هیچ کس برای تربیت علی(ع) بهتر از محمّد(ص)نیست.
این گونه است که علی(ع) به خانه محمّد(ص) میآید. روزها و شبها او همراه محمّد(ص) است.
خدیجه که فرزندش، قاسم را از دست داده است، اکنون برای علی(ع) مادری میکند. آیا مادری مهربانتر از خدیجه سراغ داری؟68
* * *
محمّد(ص) در آستانه چهل سالگی است و او با فرارسیدن ماه رجب، مثل هر سال به غار حِرا میرود.
او در کتاب طبیعت، چیزهایی را میخواند که هیچ کس به آن توجّه ندارد: ستارگان که همچون چراغهایی بر آسمان شب میدرخشند، سپیده صبح از دل شب طلوع میکند، مهتاب که همه جا را با نور خود روشن میکند و...
اینها نشانههایی از خدا است که با زبان بیزبانی با محمّد(ص) سخن میگویند.69
امسال هم مثل سالهای قبل، خدیجه برای محمّد(ص) آب و غذا میبرد، از مکّه تا غار حِرا حدود ده کیلومتر است. خدیجه به عشق دیدن همسرش این راه را طی میکند. تازه وقتی او به پای کوه میرسد باید تا قلّه کوه بالا برود.
علی هم همراه خدیجه میآید، او هم میخواهد محمّد(ص) را ببیند. کوزه آب در دست علی(ع) است و غذا در دست خدیجه.70
* * *
ــ این همه راه را برای چه آمدی؟
ــ آقای من! چرا چنین میگویی؟
ــ در این آفتاب سوزان اذیّت میشوی. کاش کسی را پیدا میکردی که این آب و غذا را اینجا بیاورد.
ــ آیا میخواهی مرا از دیدارت محروم کنی؟
ــ تو که میدانی من از دیدار تو چقدر خوشحال میشوم.
ــ پس اجازه بده خودِ من، آب و غذا برایت بیاورم.
محمّد(ص) لبخندی میزند، قلب خدیجه شاد میشود، گویی که بهشت را به خدیجه دادهاند.
* * *
شب بیست و هفتم ماه رجب است، محمّد(ص) در غار حِرا مشغول عبادت است و با خدای خود راز و نیاز میکند.71
محمّد(ص) از شکاف غار به بیرون نگاه میکند، امشب از ماه خبری نیست. همه جا غرق تاریکی است. نسیمی میوزد، هوا قدری خنک میشود.
فقط سکوت است و سکوت!
ناگهان در آسمان نوری آشکار میشود، گویی اتّفاق بزرگی در راه است...
آن نور نزدیک و نزدیکتر میشود، از میان آن نور، مردی که از جنس نور است، ظاهر میشود و میگوید:
ــ ای محمّد بخوان!
ــ چه بخوانم؟
ــ نام خدای خود را بخوان!
ــ نام او را چگونه بخوانم؟
ــ ( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ. . . ) ؛ بخوان به نام آن خدایی که همه هستی را آفرید، انسان را آفرید، بخوان که خدای تو از همه بهتر است.
و اکنون محمّد(ص) میخواند...72
* * *
آن نور به سوی آسمان میرود و بار دیگر سکوت و تاریکی همه جا را فرا میگیرد.
محمّد(ص) در وجودِ خود، گرمایی مییابد، گویی که آتشی در درونش افروخته باشند. او سر به سجده میبرد و با خدای خویش سخن میگوید.
اکنون او از جای برمیخیزد، عبای خود را بر دوش میاندازد و به راه میافتد. او کجا میخواهد برود؟
او هر سال تا پایان ماه رجب در این غار میماند؛ امّا امشب او دیگر نمیتواند اینجا بماند.
آن صدای آسمانی محمّد(ص) را دگرگون کرده است، او میخواهد نزد خدیجه برود، فقط خدیجه است که میتواند در این لحظه به او کمک کند.
محمّد(ص) از کوه پایین میآید، گویا همه هستی به او سلام میکنند: «سلام بر تو ای رسول خدا».73
بار دیگر آن نور آسمانی را میبیند که با او سخن میگوید: «ای محمّد! تو پیامبر خدایی و من جبرئیل هستم!».74
* * *
محمّد(ص) آرام آرام، دردمند و خسته به سوی خانه میرود، سرش درد گرفته و دهانش خشک شده است. گویا بزرگترین امانت هستی را بر دوش خود مییابد.
او برگزیده آسمان است و باید مردم را به سوی نور ببرد، مردمی را که در تاریکی و پلیدیها غرق شده و به عبادت سنگها رو آوردهاند.
راه زیادی تا خانه مانده است، کاش این راه مقداری کوتاهتر بود!
کاش خدیجه کنارش بود و او را یاری میکرد!
* * *
تو از خواب میپری. نمیدانی چه شده است. خیلی نگران هستی.
به دلت افتاده است که همسرت، محمّد(ص) تو را به یاری میخواند.
نکند برای او اتّفاقی افتاده باشد؟
او تنهای تنها در آن بالای کوه چه میکند؟
برمیخیزی و دستهایت را به سوی آسمان میگیری و میگویی: ای خدایِ ابراهیم! خدیجه تو را میخواند، همسرم را یاری کن!
ساعتی میگذرد و تو هنوز دعا میکنی. ناگهان صدای در خانه به گوش میرسد.
در این وقت شب چه کسی در خانه تو را میکوبد؟
این صدای کوبیدن در برایت آشناست. فقط محمّد(ص) در را این گونه میکوبد.
لبخندی میزنی و به سوی در میروی و آن را باز میکنی. محمّد(ص) را میبینی که به تو سلام میکند، جوابش را میدهی.
چرا محمّد(ص) این چنین بیرمق است؟ چرا بدنش گرمِ گرم است؟
دست او را میگیری و به سوی اتاق میبری. او در بستر خود قرار میگیرد.
تو کنارش مینشینی و دستی بر پیشانیش میکشی. محمّد(ص) هم به تو نگاه میکند. او در کنار تو آرام میگیرد.
تو امشب تنها پناه محمّد(ص) هستی!
تو همیشه آرامش را به محمّد(ص) هدیه میکنی.
او در کنار تو به خواب میرود، در بالای سر او مینشینی، به چهره زرد او نگاه میکنی. نمیدانی چه شده است.
افسوس که محمّد(ص) توان سخن گفتن نداشت وگرنه برای تو میگفت که چه شده است. فردا او همه چیز را برای تو میگوید. تو محرم راز محمّد(ص) هستی!
دلت گواهی میدهد که اتفاق خوبی افتاده است.
* * *
مرا بپوشان!
چشمانت را باز میکنی. میبینی که صبح شده است و آفتاب بالا آمده است.
تو همان طور که کنار محمّد(ص) نشسته بودی، به خواب رفتهای. این محمّد(ص) است که تو را صدا میزند: مرا بپوشان!75
گویا تب و لرز به سراغ او آمده است، برمیخیزی و محمّد(ص) را با عبایی پشمین میپوشانی. محمّد(ص) هنوز میلرزد، دست او را در دست میگیری. بعد از لحظاتی بار دیگر خواب به چشمان محمّد(ص) میآید.
صدای در به گوش میرسد، از جا برمیخیزی. و در را باز میکنی و علی(ع) را میبینی. او به تو میگوید:
ــ آمدهام تا آب و غذا را به غار حِرا ببریم.
ــ امروز لازم نیست به آنجا برویم.
ــ برای چه؟
ــ محمّد اینجاست. او دیشب به خانه برگشته است.
وقتی علی(ع) این را میشنود، خیلی خوشحال میشود. او وارد اتاق میشود، و میبیند که محمّد(ص) در خواب است.
* * *
برخیز! ای که عبا به خود پیچیدهای! برخیز!
برخیز و مردم را آگاه کن!
خدای خود را به بزرگی یاد کن!
این صدای جبرئیل است که به گوش محمّد(ص) میرسد. ناگهان از جابرمیخیزد، دیگر از آن تب و لرز هیچ خبری نیست.76
خداوند در وجود او ظرفیت زیادی قرار داده است، او دیگر آماده است تا وظیفه خود را انجام داده و مردم را از خواب غفلت بیدار کند.
محمّد(ص) نگاهی به اطراف میکند، خدیجه(س) و علی(ع) را کنار خود میبیند، به آنها سلام میکند و میگوید: جبرئیل بر من نازل شد و قرآن را برای من خواند. اکنون من پیامبر خدا هستم. بگویید: لا إله إلاّ اللّه، محمّد رسول اللّه!
علی(ع) و خدیجه بار دیگر ایمان خود را به نبوّت محمّد(ص) آشکار میکنند.
آری، علی(ع) اوّلین مرد مسلمان و خدیجه(س) اوّلین زن مسلمان است.77
خدیجه رو به محمّد(ص) میکند و میگوید: من از خیلی وقت پیش این را میدانستم و همیشه منتظر چنین روزی بودم.78
پیامبر همراه با خدیجه(س) و علی(ع) به طواف کعبه میآیند و با بیاعتنایی از مقابل بتها عبور میکنند. در روزگاری که همه مردم در مقابل بتها سجده میکنند، این سه نفر با خشم به بتها نگاه میکنند و فقط خدای یگانه را میپرستند.
گوش کن! دو تن از بزرگان مکّه دارند با هم سخن میگویند:
ــ آیا آنها را میشناسید؟
ــ محمّد و علی و خدیجه هستند.
ــ آنها کنار کعبه چه میکنند؟
ــ محمّد خود را پیامبر خدا میداند و دین تازهای را آورده است و آنها دارند نماز میخوانند.
به راستی که این سه نفر چه کار زیبایی انجام میدهند، نماز خود را کنار کعبه میخوانند. مردم نماز آنها را میبینند و برای آنها سؤل ایجاد میشود.
آنها در مقابل چه کسی سجده میکنند؟ هر چه نگاه میکنی در مقابل آنها هیچ بتی نیست.
آنها در مقابل خدایی سجده کردهاند که با چشم دیده نمیشود.79
* * *
پیامبر در میان مردم میگردد و هر کس را که مناسب ببیند به اسلام دعوت میکند.
افرادی که زمینه هدایت دارند وقتی سخن خدا و قرآن را میشنوند مسلمان میشوند.
حدود چهل نفر مسلمان میشوند که در میان آنها ابوذر، یاسر، سُمیّه، عمّار و عبداللّه بن مسعود و... به چشم میآیند.
اکنون، بعد از گذشت سه سال، دیگر وقت آن فرا رسیده است تا پیامبر به صورت رسمی و آشکارا، مردم را به اسلام دعوت کند.
جبرئیل بر پیامبر نازل میشود و این آیه را برای او میخواند: (وَ أَنذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ) ؛ خاندان خویش را از عذاب خدا بترسان.80
* * *
اینجا خانه خدیجه است و چند نفر مشغول پختن غذا هستند:
ــ شما چه کار میکنید؟
ــ بانو دستور داده است تا ناهار تهیّه کنیم. امروز پیامبر مهمانان زیادی دارد.
ــ مهمانان او کیستند؟
ــ پیامبر اقوام و خویشان خود را دعوت کرده است و ما برای آنها ناهار تهیّه میکنیم.
ساعتی میگذرد، دیگر وقت ظهر است، ولی از مهمانان هیچ خبری نیست. من رو به خدیجه میکنم و میگویم:
ــ پس چرا از پیامبر و مهمانان خبری نیست؟
ــ مهمانی که اینجا نیست. ما فقط غذا را در اینجا میپزیم.
ــ پس مهمانی کجاست؟
ــ باید به خانه ابوطالب بروی.
با عجله حرکت میکنیم تا به مراسم برسیم. خانه ابوطالب آنجاست. اتاق پذیرایی پر از جمعیّت است، همه مهمانان آمدهاند.81
پیامبر نزدیکِ در نشسته است، علی(ع) هم کنار او. علی(ع) با این که بیش از پانزده سال ندارد، ولی همچون جوان رشیدی به نظر میآید.
پیامبر رو به علی(ع) میکند و از او میخواهد تا غذا را بیاورد. سپس سفره پهن میشود و همه غذا میخورند.82
چه غذای خوشمزه و با برکتی!!
* * *
بعد از صرف غذا، پیامبر از جای خود برمیخیزد و سخن خود را آغاز میکند: «به نام خدایی که یکتاست و هیچ شریکی ندارد. ای خویشان من! بدانید که فقط خیر و خوبی را برای شما میخواهم. من پیامبر خدا هستم و برای سعادت شما و همه مردم برانگیخته شدهام. جبرئیل بر من نازل شد و از جانب خدا با من سخن گفت. بدانید که پس از مرگ، بار دیگر زنده میشوید ؛ بهشت و یا جهنّم در انتظار شما خواهد بود. آیا میخواهید از عذاب خدا نجات پیدا کنید؟ پس دست از بتپرستی بردارید و به پیامبری من ایمان بیاورید».
سکوت همه جا را فرا گرفته است. همه به هم نگاه میکنند. پیامبر سخن خود را ادامه میدهد: آیا در میان شما کسی هست مرا در این راه یاری کند، هر کس که این کار را بکند برادر و جانشین من خواهد بود؟
هیچ کس جواب نمیدهد. اکنون علی(ع) از جا برمیخیزد و میگوید:
ــ ای پیامبر! من شما را یاری میکنم.
ــ بنشین علی جان!
پیامبر سه بار سخن خود را تکرار میکند و فقط علی(ع) است که هر سه بار جواب میدهد. اکنون پیامبر رو به همه میکند و میگوید: بدانید که این جوان، برادر و وصیّ و جانشین من است. از او اطاعت کنید...83
* * *
برخیزید...! برخیزید...! برخیزید...!
همه به هم نگاه میکنند، چه خبر شده است؟ آیا دشمن به مکّه حمله کرده است؟
این رسمی است که از سالها پیش به جا مانده است؛ وقتی کسی خطرِ دشمن را احساس میکند، اینگونه فریاد میکند تا همه مردم باخبر شوند.
صدا از طرف کوه صفا میآید، همه به آن طرف میروند. به راستی چه کسی در این صبح زود مردم را به بیداری و هوشیاری میخواند؟
نگاه کن! این پیامبر است که بر بالای کوه صفا ایستاده است و همه را میخواند: برخیزید!
پیر و جوان در پای کوه صفا جمع شده و منتظر پیامبر هستند. آنان هرگز از پیامبر دروغ نشنیدهاند. حتماً حادثهای پیش آمده که او آنها را به یاری خوانده است.
اکنون پیامبر سخن میگوید: ای مردم! اگر من به شما بگویم که دشمن پشت این کوه کمین کرده و میخواهد به شما حمله کند، آیا سخن مرا باور میکنید؟
همه جواب میدهند: آری، ما هرگز از تو دروغ نشنیدهایم. پیامبر ادامه میدهد: من مانند دیدهبانی هستم که دشمن را از دور میبیند و به سوی قوم خود میرود. ای مردم! خطری شما را تهدید میکند. من میخواهم شما را نجات بدهم، دست از بتپرستی بردارید و به خدای یکتا ایمان بیاورید...84
* * *
صدای درِ خانه را میشنوی. پیامبر به خانه بازگشته است. خوشحال میشوی، برمیخیزی و در را باز میکنی. پیامبر میگوید: سلام ای خدیجه!
جواب سلامش را با مهربانی میدهی...
خدای من!
چرا پیشانی پیامبر خون آلود است؟
چه شده است؟
پیامبر وارد خانه میشود و تو زخم پیشانی او را میبندی. پیامبر به تو نگاه میکند و لبخند میزند و کنار تو آرام میگیرد.85
درست است او در بیرون خانه دشمنان زیادی دارد؛ امّا بهترین همسر دنیا کنار اوست.
تو به فکر فرو میروی، چرا مردم با پیامبری که برای آنها دل میسوزاند اینگونه برخورد میکنند؟
مردم میدانند که پیامبر میخواهد آنها را از دین پدران و مادرانشان جدا کند. آنها سالیان سال به این بتها با قداست نگاه کردهاند.
این قانون است: هر کس بخواهد قداست بتها را زیر سؤل ببرد، سزایش سنگ است!
رهبران مکّه به آنها گفتهاند: مواظب باشید کسی به بتها توهین نکند که در آن صورت عذاب بر شما نازل خواهد شد!!
همه آقایی و ثروت رهبران در بتپرستیِ این مردم است، اگر کسی مردم را بیدار کند، آقایی آنها دیگر تمام خواهد شد!
و تو فکر میکنی که چه کسی به پیامبر سنگ زده است. جواب معلوم است. جوانانی این سنگها را زدهاند که میخواستند رضایت دختران خدای خود را به دست آورند.
رهبران برای جوانان سخن گفتند: ای جوانان! چرا ساکت نشستهاید! چرا از دین خود دفاع نمیکنید؟ مگر شما غیرت دینی ندارید؟
بعد از آن بود که سنگها به سوی پیامبر پرتاب شدند.86
* * *
خبر به ابوطالب میرسد که گروهی پیامبر را اذیّت و آزار کردهاند، او از شنیدن این خبر بسیار ناراحت میشود.
اکنون ابوطالب برای رهبران مکّه پیامی میفرستد و به آنها میفهماند که حواسشان را جمع کنند. درگیر شدن با محمّد(ص)یعنی درگیر شدن با ابوطالب!
به همه خبر میرسد که ابوطالب قسم خورده است که از پیامبر حمایت کند. آنها میفهمند که اگر فقط یک بار دیگر سنگی به سوی پیامبر پرتاب شود سرانجامِ شومی در انتظار آنها خواهد بود.87
امروز ابوطالب بزرگ خاندان بنیهاشم است، اگر او دستور دفاع از محمّد(ص) را بدهد همه جوانان غیور بنیهاشم به میدان میآیند. وقتی او شمشیر به دست بگیرد برای بتپرستان روز سختی خواهد بود.
اکنون پیامبر میتواند مردم را به اسلام دعوت کند. او از هر فرصتی استفاده میکند تا رسالت خود را به مردم برساند.
بیا دعا کنیم خدا عمر ابوطالب را زیاد کند! او تنها کسی است که از پیامبر حمایت میکند.
* * *
خداوند به پیامبر پسری میدهد. پیامبر نام او را عبداللّه میگذارد و به او علاقه زیادی دارد.
عبداللّه پس از شش ماه بیمار میشود و بعد از چند روز از دنیا میرود. مرگ او برای پیامبر خیلی سخت است، ولی او صبر پیشه میکند.
خبر مرگ عبداللّه باعث خوشحالی دشمنان پیامبر میشود، آنها با خود میگویند: محمّد پسر ندارد و بعد از مرگ او، نام و یادش فراموش خواهد شد!
پیامبر وقتی این سخنان را میشنود هیچ نمیگوید. تا به حال همه پسران پیامبر از دنیا رفتهاند.
«عاص» که یکی از بتپرستان است پیامبر را میبیند و به او میگوید: خوشحالم که تو «اَبْتَر» هستی!
اَبْتَر به کسی میگویند که هیچ فرزند پسری ندارد تا نام و یاد او را زنده نگاه دارد.
و خداوند سوره کوثر را بر پیامبر نازل میکند: «إِنَّـآ أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ . . . ای محمّد! ما به تو کوثر عطا میکنیم...بدان که دشمن تو اَبْتَر است».
این کوثر چیست که خدا آن را به پیامبر میدهد؟
باید صبر کنیم تا زمان سفر آسمانی پیامبر فرا برسد...88
* * *
جبرئیل همراه با دو فرشته دیگر از آسمان آمدهاند. آنها میخواهند پیامبر را به اوج آسمانها ببرند.89
امشب شبی است که پیامبر مهمان عرش خدا میشود، امشب شب معراج پیامبر است.90
سفر آغاز میشود. پیامبر سوار بر اسبی بهشتی میشود و به سوی بیت المقدس میرود.
همه پیامبران خدا در آنجا جمع شدهاند، آنها میخواهند پیامبر را ببینند و سخنش را بشنوند.91
ساعتی بعد، پیامبر به آسمانها میرود، فرشتگان به استقبال او آمده و به او خوش آمد میگویند.92
مدّتی میگذرد، اکنون پیامبر وارد بهشت میشود، بهشتی که خدا برای بندگان خوبش آماده کرده است...
به به ! عجب بوی خوشی میآید !
این بوی خوش از چیست که تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پیدا کرده است؟
پیامبر مدهوش این بو است. او از جبرئیل سؤل میکند:
ــ این عطر خوش از چیست؟
ــ این بوی سیب است . سیصد هزار سال پیش، خدا سیبی با دست خود آفرید. از آن زمان تاکنون این سؤل برای ما بدون جواب مانده که خدا این سیب را برای چه آفریده است؟
لحظاتی بعد، دستهای از فرشتگان نزد پیامبر میآیند. آنان همراه خود همان سیب را آوردهاند.
آنها رو به پیامبر میکنند و میگویند: ای محمّد ! خداوند این سیب را برای شما فرستاده است.93
آری، پیامبر مهمان خدا است و خدا خودش میداند از مهمان خود چگونه پذیرایی کند. او سیصد هزار سال پیش، هدیه پیامبر خود را آماده کرده است!
به راستی هدف خدا از خلقت آن سیب خوشبو چیست؟
باید صبر کنی تا پیامبر این سیب را تناول کند و از آن سیب، فاطمه(س) خلق شود، آن وقت، رازِ خلقت این سیب را میفهمی.
و چه میدانی فاطمه(س) کیست. او محورِ رضایت خداست.94
فاطمه(س) بویِ بهشت میدهد؛ بوی سیب سرخِ بهشتی!95
* * *
ــ خدیجه! من امشب به معراج رفتم و مهمان خدا بودم.
ــ خدا از مهمانش چگونه پذیرایی کرد؟
ــ او به زودی به ما دختری خواهد داد که نامش فاطمه خواهد بود. نسل من از او خواهد بود. نسلی که بسیار بابرکت است.
ــ خدا را شکر.
ــ خدیجه! در همه این سفر، جبرئیل همراه من بود. او در پایان این سفر از من خواستهای داشت.
ــ خواسته او چه بود؟
ــ از من خواست تا سلام او را به تو برسانم.96
* * *
مدّتی میگذرد، دیگر وقت آن است که فاطمه(س) به دنیا بیاید. خدیجه نیاز به کمک دارد.
او کسی را به سراغ زنان قابله میفرستد تا به کمک او بیایند؛ امّا به یاری او نمیآیند.
آنها برای خدیجه چنین پیام میفرستند: خدیجه! چرا با محمّد ازدواج کردی؟ چرا از او حمایت کردی؟ چرا به دین او ایمان آوردی؟ ما به کسی که بتهای ما را قبول ندارد کمک نمیکنیم!
خدایا! خدیجه چه کند؟
شب فرا میرسد و تاریکی همه جا را فرا میگیرد. خدیجه تنهایِ تنها، در اتاقش است. او ماجرای زنان مکّه را به پیامبر نمیگوید. او نمیخواهد پیامبر غصّه بخورد.
اکنون خدیجه دست به دعا برمیدارد:
بار خدایا! فقط از تو کمک و یاری میخواهم!
* * *
صدایی به گوش خدیجه میرسد:
سلام بر بانو!
خدیجه تعجّب میکند، در این تاریکی شب چه کسانی به دیدار او آمدهاند؟
او خوب نگاه میکند، چهار زن را میبیند که در مقابل او ایستادهاند. آنها چقدر نورانی هستند. آنها از کجا آمدهاند؟ آیا اهل مکّه هستند؟
یکی از آنها رو به خدیجه میکند و میگوید:
ــ دیگر غصّه نخور! خدا ما را برای یاری تو فرستاده است.
ــ شما کیستید؟
ــ ساره، همسر ابراهیم(ع)؛ آسیه، همسر فرعون؛ مریم، مادر عیسی(ع) و کُلثوم، خواهر موسی(ع).
ــ شما همان چهار زن بهشتی هستید؟
ــ آری. ما امشب مهمان تو و در کنار تو هستیم.97
* * *
ساعتی میگذرد، نوری همه آسمان را روشن میکند، بوی بهشت، فضا را پر میکند. فاطمه(س) به دنیا آمده است.
ساره فاطمه(س) را روی دست میگیرد و خدیجه را صدا میزند: بانوی من! این فاطمه است، آیا نمیخواهی او را ببینی؟
خدیجه چشمان خود را باز میکند، فاطمه(س) را میبیند که به روی او لبخند میزند.
فاطمه(س) در آغوش مادر است. مادر او را میبوید و میبوسد.
چهار زن بهشتی با خدیجه خداحافظی میکنند و به آسمان میروند.98
پیامبر وارد اتاق میشود، به یاد شب معراج میافتد، خاطره آن شب برایش زنده میشود:
شب معراج و مهمانی خدا. ماجرای سیب سرخ خدا!
اکنون، پیامبر فاطمهاش را در آغوش میگیرد، فاطمه(س) بویِ بهشت میدهد. صدایی به گوش میرسد:
( إِنَّـآ أَعْطَیْنَـکَ الْکَوْثَرَ ) .
ما به تو کوثر دادیم. فاطمه(س) همان کوثر ماست. ما امشب کوثر خود را به تو دادیم.
* * *
آیا به خاطر داری من و تو کجا ایستادهایم؟
مردم این روزگار، دختران خود را زنده به گور میکنند و این کار را غیرت و مردانگی میدانند!99
هر روز دختران زیادی طعمه جهالت مردان عرب میشوند و هیچ کس به صدای ناله آنها رحم نمیکند.
این مردم، دختران خود را مایه ننگ خود میدانند و با زنده به گور کردن آنها احساس غرور میکنند.
حالا ببین که پیامبر فاطمهاش را چگونه میبوسد و میبوید. او میگوید: هر وقت مشتاق بهشت میشوم، تو را میبوسم!.
ایّام حج فرا میرسد و مردمِ زیادی از گوشه و کنار به مکّه میآیند. حج، سنّتی است که از زمان ابراهیم(ع) تا امروز باقی مانده است.
سالهاست که این عبادت آسمانی تحریف شده است؛ ولی پیامبر میکوشد تا از این فرصت استفاده کند و برای مردم قرآن بخواند و آنها را به سوی خدای یکتا دعوت کند.
رهبران مکّه وقتی میبینند که روز به روز بر تعداد مسلمانان افزوده میشود، تصمیم میگیرند تا مانع رشد اسلام بشوند.
مشکل اساسی آنها این است که ابوطالب از پیامبر حمایت میکند. اگر میشد کاری کرد که او دست از این حمایت بردارد مقابله با پیامبر کار بسیار آسانی بود.
اکنون رهبران مکّه دور هم جمع میشوند و تصمیم میگیرند با هم به دیدار ابوطالب بروند.
* * *
ــ ای ابوطالب! حتماً خبر داری که برادرزاده تو، دین ما را خرافه میخواند و پدران ما را گمراه و نادان میداند.
ــ حالا شما از من چه میخواهید؟
ــ آیا عُماره را میشناسی؟
ــ آری، همان که پسر ولید است.
ــ او زیباترین جوان عرب است. ما میخواهیم او را از پدرش بگیریم و به تو بدهیم. آیا او را به عنوان فرزند خوانده خود قبول میکنی؟
ــ شما برای چه این کار را میکنید؟
ــ ما از تو میخواهیم تا محمّد را به ما بدهی و ما او را به جرم اهانت به مقدّسات به قتل برسانیم.
ــ وای بر شما! این چه پیشنهادی است؟
ــ ما زیباترین جوان عرب را به تو میدهیم تا فرزند تو باشد.
ــ شما فرزندِ خود را به من میدهید تا من او را در ناز و نعمت بزرگ کنم و از من میخواهید که جگرگوشه خود را به شما بدهم تا او را به قتل برسانید! بدانید که من، هرگز چنین کاری نمیکنم.100
* * *
رهبران شهر در جلسه مهمّی دور هم جمع شدهاند. قرار است آنها در مورد مقابله با دین اسلام تصمیم بگیرند:
ــ تا کی باید صبر کرد؟ محمّد به مقدّسات ما توهین میکند.
ــ باید هر چه زودتر فتنهای را که محمّد و یاران او روشن کردهاند، خاموش کرد. اگر آنها را به حال خود بگذاریم، مردم به قداستِ بتها شک خواهند کرد.
ــ باید جوانان را از محمّد دور نگه داریم. مواظب باشید که جوانان دور او را نگیرند.
ــ کاش میشد محمّد را اعدام میکردیم، آن وقت، همه حساب کار خودشان را میکردند.
ــ تا زمانی که ابوطالب زنده است کشتن محمّد امکان ندارد!
جلسه به طول میانجامد. سرانجام این تصمیم گرفته میشود: اکنون که قتل محمّد برای ما ممکن نیست، یاران او را شکنجه کرده و آنها را به قتل برسانید.
این گونه است که شکنجه و قتل یاران پیامبر قانونی میشود.101
نگاه کن! رهبران مکّه دستی به ریشِ سفید خود میکشند. آنها خیال میکنند به زودی کار اسلام تمام است!
* * *
آیا بلال را میشناسی؟
همان جوان سیاه پوست که وقتی زیبایی اسلام را دید مسلمان شد. او به پیامبر علاقه زیادی دارد.
آفتاب بر ریگها تابیده است و آن را داغِ داغ کرده است. پیراهن بلال را از بدنش بیرون میکنند و او را روی ریگهای داغ قرار داده و سنگِ داغ و بزرگی را روی سینهاش میگذارند.
ــ ای بلال! بگو که لات و عُزّی، دختران خدا هستند. بگو که آنها را دوست داری.
ــ اَحَد! اَحَد! خدا یکی است، او شریکی ندارد. من فقط به خدای یگانه ایمان دارم.
ــ آن قدر تو را میسوزانیم تا از عقیدهات دست برداری. تو باید به آنچه ما میگوییم اعتقاد داشته باشی. تو فقط یک جمله بگو که این بتها، شریک خدا هستند. آن وقت تو را رها میکنیم.
ــ اَحَد! اَحَد! خدا یکی است، او شریکی ندارد.102
بلال زیر همه شکنجهها طاقت میآورد، باید او را شکنجه روحی داد. باید او را ذلیل و خوار نمود.
ریسمانی را بر گردن بلال بیندازید و او را در شهر بگردانید! این سزای کسی است که دیگر، دختران خدا را دوست ندارد!103
* * *
نگاه کن! یاسر و سمیّه را از خانه بیرون آوردهاند، همه مردم جمع شدهاند، یکی سنگ میزند و دیگری ناسزا میگوید.
ابوجهل فریاد میزند: این سزای کسانی است که پیرو محمّد شدهاند! جرم این زن و شوهر این است که بتها را قبول ندارند. در این شهر همه باید مثل ما فکر کنند. هیچ کس حق ندارد به گونه دیگری فکر کند.
آفتاب سوزان مکّه میتابد، یاسر و سمیّه را در آفتاب میخوابانند و سنگها را بر روی سینه آنها قرار میدهند. لبهای آنها از تشنگی خشک شده است. کسی به آنها آب نمیدهد.
ابوجهل فریاد میزند:
ــ بگویید که بتها را قبول دارید.
ــ لا إله إلاّ اللّه؛ خدایی جز اللّه نیست.
ــ مگر با شما نیستم؟ دست از عقیده خود بردارید.
ــ لا إله إلاّ اللّه.
ــ به محمّد ناسزا بگویید وگرنه کشته میشوید!
ــ محمّد رسول اللّه.
فرشتگان همه در تعجّب از استقامت این دو نفرند. همه نگاه میکنند، سمیّه لبخند میزند، ما خون میدهیم؛ امّا دست از اعتقاد خود برنمیداریم.
ابوجهل عصبانی میشود، شمشیر خود را برمیدارد و آن را به سمت قلب آسمانی سمیّه نشانه میگیرد.
خون فوّاره میزند، این خون اوّلین شهید اسلام است که زمین را سرخ میکند.
بعد از مدّتی، یاسر هم به سوی بهشت پر میکشد.104
* * *
خبر شهادت یاسر و سمیّه به پیامبر میرسد، اشک در چشمان او حلقه میزند. به راستی جرم آنان چه بود که این چنین مظلومانه در خون خود غلطیدند؟
امروز که یکتاپرستی و حق پرستی در این سرزمین جرم است، باید هجرت کرد و از اینجا رفت.
وقتی سیاهیها، شهر تو را تسخیر کردهاند، هجرت کن، از علاقههای خود دست بکش و به سوی نور و دانایی هجرت کن. زمین خدا خیلی بزرگ است، سفر به جایی کن که بتوانی حرفت را بزنی و با اعتقاد و باور خودت زندگی کنی.
این پیامبر است که به یاران خود دستور هجرت به حبشه را میدهد. او از جعفر ـ برادر علی(ع) ـ میخواهد تا همراه مسلمانان باشد و رهبری آنها را به عهده بگیرد.105
* * *
ــ ایّام حج نزدیک است و این بهترین فرصت برای محمّد است و بزرگترین تهدید برای ما! ما باید فکری بکنیم.
ــ محمّد برای مردم قرآن میخواند. نمیدانم چرا همه با شنیدن قرآن شیفته آن میشوند.
ــ راست میگویی. خود ما هم در تاریکی شب، نزدیک خانه محمّد میرویم و قرآن میشنویم.
ــ مگر قرار نبود این راز را هرگز بر زبان نیاوری؟ اگر مردم بفهمند که ما شبها قرآن گوش میکنیم، دیگر آبرویی برای ما نمیماند.
ــ ببخشید. حالا باید چه کنیم؟
ــ اگر ما کاری کنیم که مردم سخن محمّد را نشنوند، مشکلی نخواهیم داشت. بهترین سیاست این است که مردم را در بیخبری بگذاریم.
ــ آری، مردم فقط باید آن چیزی را بشنوند که ما میخواهیم.
ــ باید پنبههای زیادی خریداری کنیم.
ــ پنبه برای چه؟
ــ ما پنبههای تمیز و درجه یک خریداری میکنیم و کنار کعبه میایستیم و وقتی مردم میخواهند طواف بکنند به آنها این پنبهها را میدهیم تا در گوشهای خودشان بگذارند. آن وقت دیگر آنها صدای محمّد را نمیشنوند.
آنها خیال میکنند که با این کار میتوانند حقیقت را مخفی نمایند. آیا میتوان حقیقت را مخفی نمود؟
* * *
نگاه کن! چند نفر کنار کعبه ایستادهاند و پنبههای سفیدی در دست دارند و میگویند:
ای مردم! به هوش باشید! در شهر ما، دیوانهای پیدا شدهاست که خیال میکند فرشتگان بر او نازل میشوند!
حواس خودتان را جمع کنید! شما نباید به سخنان او گوش کنید!
این پنبهها را بگیرید و در گوش خود قرار دهید.
آگاه باشید، سخن او شما را سِحر میکند، مواظب جوانان خود باشید، مبادا سخنان این یاوهگو را بشنوند!
اگر به سخنان محمّد گوش کنید به دین پدران خود کافر خواهید شد و دخترانِ خدا بر شما غضب خواهند کرد. بترسید از روزی که گرفتار خشم دخترانِ خدا بشوید!
* * *
تو جوان هستی و برای طواف کعبه آمدهای. مثل بقیّه مردم قدری پنبه میگیری و در گوش خود میگذاری و مشغول طواف میشوی.
سپس به خانه یکی از دوستانت میروی. شب فرا میرسد، تو با خود میگویی: «چرا به حرف رهبران مکّه گوش کردم و پنبه در گوش خود قرار دادم؟ چرا سخن محمّد را نشنیدم؟ چرا باید هر چه را که بزرگان میگویند، قبول کنم؟».
تو میفهمی که فریب خوردهای. آنها تو را فریب دادهاند!
معلوم میشود آنها بر حق نیستند که در خانه خدا به تو پنبه میدهند تا در گوش خود بگذاری!
آنها با این کار خود آزادی تو را به یغما بردهاند!
اکنون تصمیم میگیری تا مخفیانه نزد محمّد(ص) بروی و سخن او را بشنوی و سپس سخن او را با عقل خود بسنجی.
آفرین بر تو!
هرگز قبل از شنیدن سخن دیگران در مورد آن قضاوت نکن!
* * *
صبح زود به سوی خانه خدیجه میروی. شنیدهای که محمّد(ص) آنجاست. درِ خانه را میزنی و وارد خانه میشوی.
نمیدانی چه میشود که در این خانه آرامش عجیبی را تجربه میکنی. در و دیوارِ این خانه با تو سخن میگوید.
اینجا خانه خدیجه است، محمّد(ص) هم در این خانه آرامشی زیبا دارد.
محمّد(ص) با تو سخن میگوید و این سؤل مهم را از تو میپرسد: چرا بتهایی را که با دست خود ساختهاید میپرستید؟
تو گذر زمان را نمیفهمی، مجذوب سخنان محمّد(ص) شدهای و سرانجام مسلمان میشوی.
وقت خداحافظی فرا میرسد و تو رو به پیامبر میکنی و میگویی: من در قبیله خود نفوذ زیادی دارم. من دین اسلام را در آنجا تبلیغ خواهم کرد!
و تو میروی تا هشتاد مسلمان تربیت کنی!
خبر مسلمان شدن تو به گوش رهبران مکّه میرسد، آنها پیمیبرند که سیاست پنبه هم دیگر فایده ندارد!
این سیاست، نتیجه عکس داشت. تو خودت را میشناسی، اگر آنها به تو پنبه نمیدادند، هرگز به این موضوع این قدر حساس نمیشدی!
اصلاً همین پنبه باعث شد که تو مسلمان شوی!
اگر من جای تو بودم این پنبه را برای همیشه نگه میداشتم!106
ــ تا دختران خدا بر ما غضب نکردهاند جلوی این دیوانه را بگیرید!
ــ تا چه وقت میخواهید دست روی دست بگذارید و به محمّد فرصت بدهید؟
ــ همه شکنجهها و کشتارها نتیجه عکس داد و باعث شد تا گروهی از جوانان به محمّد بپیوندند.
ــ باید هر چه سریعتر محمّد را به قتل برسانیم. این تنها راه ماست.
ــ تا زمانی که ابوطالب هست نمیتوانیم محمّد را به قتل برسانیم. باید فکر دیگری بکنیم.
این سخنان بزرگان مکّه است که دور هم جمع شدهاند و به فکر چاره هستند.
ساعتی میگذرد. آنها به این نتیجه میرسند: باید خاندان بنی هاشم را زیر فشار گرسنگی قرار بدهیم تا خودِ آنها، محمّد را تحویل بدهند؛ به همین دلیل، از امروز هرگونه خرید و فروش با آنها جرم بوده و مجازات سنگین دارد.
یکی از میان جمعیّت میگوید: ما باید همپیمان شویم که هر کس به محمّد دسترسی پیدا کرد، او را به قتل برساند.
همه با این نظر هم موافقت میکنند. قلم و کاغذی میآورند و مصوّبات جلسه امروز را مینویسند. سپس همه، آن را مهر کرده و آن را در کعبه قرار میدهند.
آری، از این لحظه به بعد، قتل پیامبر جنبه قانونی پیدا میکند و همه برای اجرای این قانون با یکدیگر همپیمان شدهاند.
اکنون گروهی مأمور میشوند تا کنار دروازه شهر مکّه مستقر شوند و به همه تاجران خبر دهند که خرید و فروش با مسلمانان جرم است. دیگر هیچ تاجری حق ندارد با مسلمانان تجارت کند.
اکنون همه به فکر قتل پیامبر هستند، آنها میخواهند در اوّلین فرصت زمین را به خون او رنگین کنند.107
* * *
پیامبر در خانه ابوطالب است، عدّهای از مسلمانان هم اینجا هستند. ابوطالب به فکر دفاع از پیامبر است. او به خوبی میداند که الان اسلام سختترین مرحله را پیش رو دارد.
وقتی همه بزرگان مکّه با هم، پیمان بستهاند، دیگر به این سادگیها نمیتوان این پیمان را شکست. عرب سرش را میدهد ولی زیر قول خودش نمیزند!!
ابوطالب میداند که این بار بزرگان مکّه با تمام توان به جنگ با پیامبر آمدهاند و آنها میخواهند هر طور شده پیامبر را به قتل برسانند.
امروز ابوطالب به عهد و پیمانی که با پدرش عبد المطلب بسته است، عمل میکند.
درست است که دشمنان با تمام نیرو به میدان آمدهاند؛ امّا ابوطالب نیز به مقابله آنها آمده است.
آیا آن کوه بلند را در شرق کعبه میبینی؟ کنار آن کوه، شِعْب ابوطالب است.
شِعْب به شکافِ بین دو کوه گفته میشود. ابوطالب دستور داه تا یاران پیامبر به آنجا منتقل شوند.
حتماً میخواهی بدانی چرا ابوطالب چنین تصمیمی گرفته است؟
بتپرستان تصمیم دارند تا محمّد(ص) را به قتل برسانند، تعداد نیروهای آنها خیلی زیاد است ولی تعداد مسلمانان بسیار کم!
ممکن است بتپرستان از چهار سمت به خانه پیامبر هجوم بیاورند و در این صورت مسلمانان نمیتوانند به خوبی از محمّد(ص) دفاع کنند. ولی وقتی که پیامبر در شِعْب باشد، سه طرف او را کوه فرا گرفته و بتپرستان فقط میتوانند از روبرو حمله کنند.108
شِعْب در واقع یک سنگر طبیعی است که دشمن نمیتواند از چپ و راست و پشتِ سر حمله کند.
* * *
مسلمانان به شِعْب منتقل شدهاند. هوای شِعْب در تابستان خیلی گرم است! گرما بیداد میکند؛ امّا برای دفاع از پیامبر باید همه سختیها را تحمّل کرد.
نگاه کن! خدیجه هم که تا امروز در خانه مجلّل خود زندگی میکرد به شِعْب آمده است، به راستی که او چه همسر فداکاری است!
اکنون پیامبر و یاران او در شِعْب هستند. همه به صورت منظّم کنار ورودی شِعْب نگهبانی میدهند.
هر کس ساعتی از شبانه روز را نگهبانی میدهد، نگهبانان شِعْب با شمشیرهای برهنه هر رفت و آمدی را کنترل میکنند تا مبادا خطری پیامبر را تهدید کند.
ابوطالب همه امور را در شِعْب مدیریّت میکند، او همه سختیها را برای دفاع از پیامبر به جان خریده است.109
بتپرستان منتظر هستند تا ذخیره غذایی مسلمانان تمام شود. آنها با خود میگویند: به زودی گرسنگی به سراغ مسلمانان میآید و آنها برای نجات از مرگ، محمّد را تحویل ما خواهند داد. وقتی صدای گرسنگی بچّههای کوچک بلند شود، آن وقت روز مرگ محمّد فرا خواهد رسید.
مدّتی باید صبر کرد...
* * *
رهبران مکّه خیال میکنند که همین روزها ذخیره غذایی یاران پیامبر تمام میشود زیرا هیچ تاجری نمیتواند با آنان خرید و فروش کند.110
به زودی مسلمانان برای نجات از مرگ خود و بچّههایشان، پیامبر را تحویل خواهند داد و آن وقت آنها پیامبر را اعدام خواهند کرد.
آری، بعد از این دیگر هیچ کس جرأت نخواهد کرد بتپرستی را خرافه بخواند!
چند روز میگذرد و هیچ خبری از مسلمانان نمیشود، آنها در شِعْب ابوطالب به زندگی خود ادامه میدهند.
رهبران مکّه خیلی تعجّب کردهاند. نمیدانند چه شده است. آنها از خود سؤل میکنند: چرا نقشه آنها با شکست روبرو شده است؟
* * *
بتپرستان تو را خوب نشناختهاند، ای خدیجه!
آنها نمیدانند که امروز تو با تمام هستی خود به میدانِ مبارزه آمدهای.
چه کسی میداند که تو از سالها پیش به فکر امروز بودی. هنوز هیچ خبری از اسلام نبود که تو در انتظار ظهور آخرین پیامبر بودی.
در آن روز به تجارت پرداختی و ثروت زیادی جمع کردی، سکّههای طلای تو از همه بیشتر شد. آن روز برای امروز سرمایه میاندوختی!
امروز همه سکّههای طلای خود را به میدان آوردهای!
رهبران مکّه مسلمانان را در محاصره اقتصادی قرار دادهاند تا بتوانند به پیامبر دسترسی پیدا کنند؛ امّا آنها تو را فراموش کرده بودند.111
تو فرمانده این جنگ اقتصادی هستی و پیروز این میدان!
تو خدیجهای!
* * *
بتپرستان چند نگهبان را استخدام کردهاند تا مواظب باشند هیچ بار شتری به شِعْب ابوطالب نرود. نگهبانان به صورت منظّم عوض میشوند، هر کدام از آنها هشت ساعت در روز نگهبانی میدهد. هوا ابری است و همه جا تاریک!
دو نگهبان با شمشیر در آنجا ایستادهاند. صدایی به گوش میرسد. یک سیاهی به این سو میآید:
ــ کیستی؟
ــ غریبه نیستم. من یکی از جوانان این شهر هستم.
ــ اینجا چه میخواهی؟
ــ من یک سؤلی از شما دارم.
ــ چه سؤلی؟
ــ شما ماهی چقدر حقوق میگیرید؟
ــ بزرگان قریش به ما در یک ماه یک سکّه طلا میدهند.
ــ شما امشب میتوانید صد سکّه طلا کاسبی کنید. حقوق هشت سال نگهبانی را همین امشب بگیرید.
ــ چگونه؟
ــ فقط یک لحظه چشمان خود را ببندید. میفهمید چه میگویم.
ــ یعنی ما یک لحظه چیزی نبینیم.
ــ آری، فقط یک لحظه.
سیاهی نزدیکتر میشود و در تاریکی شب روی دست هر کدام از آنها یک کیسه کوچک میگذارد و میگوید:
ــ در هر کدام از این کیسهها صد سکّه طلا است.
ــ فقط هر کاری میخواهی بکنی، سریع باش!
در تاریکی شب، آن سیاهی به سرعت دور میشود و بعد از لحظاتی، شتری با بار گندم و خرما نزدیک میشود.
آن دو نگهبان چشمهای خود را میبندند و شتر عبور میکند...
* * *
ــ آن جوان را میبینی، تا دیروز آه نداشت که با ناله سودا کند، حالا چه زندگی خوبی برای خود درست کرده است!
ــ شنیدهام گرانترین اسب عربی را هم برای خود خریده است و قرار است به خواستگاری بهترین دختر مکّه برود.
ــ نمیدانم او این همه پول را از کجا به دست آورده است، نکند او گنجی پیدا کرده است؟
این روزها این سخنان در شهر مکّه زیاد شنیده میشود. مردم میبینند که گروهی به صورت ناگهانی به پول زیادی رسیدهاند. هیچ کس نمیداند که آنها این پول را از کجا آوردهاند.
حتماً به یاد داری که رهبران مکّه، خرید و فروش با مسلمانان را ممنوع کردهاند و دیگر هیچ تاجری حق ندارد با مسلمانان معاملهای بکند.
این گروه نزد تاجران میروند و گندم و خرما و غیره را از آنها خریداری میکنند.
آنها بار خرما و گندم میخرند و به صورت قاچاق به خدیجه میفروشند. آنها بازار سیاه درست کردهاند و هر بار آذوغه را به صد برابر قیمت آن، به خدیجه میفروشند!
چه کاسبی از این بهتر میتوان پیدا کرد؟
البته این کار بسیار خطرناکی است. قاچاق گندم و خرما به شِعْب مجازات سختی دارد؛ امّا وسوسه پول، آنها را رها نمیکند. ره صد ساله را میتوان در یک شب رفت!
آری، این همان جنگ اقتصادی است که خدیجه فرمانده آن است، او با همه ثروت خود به میدان مبارزه آمده است.
خدیجه میداند که جوانان مکّه همه بتپرستند و دشمن اسلام؛ امّا وقتی بوی پول به مشامشان برسد خیلی از مسائل را فراموش میکنند.
تا ثروت خدیجه هست هیچ کس گرسنگی نخواهد کشید و گریه هیچ کودکی بلند نخواهد شد.
آری، تاریخ فراموش نخواهد کرد که اگر ثروت خدیجه نبود از اسلام هیچ خبری نبود.
اسلام که بهترین دین خداست، مدیون خدیجه است.
* * *
نگاه کنید!
خدیجه مرا ببینید!
ببینید که او چگونه دین مرا یاری میکند!
من خدای زمین و آسمانها هستم و به خدیجه مباهات میکنم.112
ای جبرئیل!
برخیز و شتاب کن!
نزد محمّد برو و به او بگو که من خدیجه را دوست دارم.
سلام مرا به خدیجه برسان.113
من خدیجه را میشناختم و برای همین بود که او را مادر همه خوبیها نمودم.
خدیجه، مادر فاطمه است، فاطمه گل سرسبد هستی من است...
* * *
سه سال است که مسلمانان در محاصره هستند. رهبران مکّه باور نمیکردند که این نقشه هم بینتیجه بماند.
اکنون همه آنها منتظر هستند تا ثروت خدیجه تمام شود.
آنها با خود میگویند که ثروت خدیجه هر قدر زیاد هم باشد، سرانجام تمام میشود؛ آن وقت است که در شِعْب ابوطالب گرسنگی بیداد خواهد کرد و مسلمانان مجبور خواهند شد محمّد را تسلیم کنند.
خدیجه همه ثروت خود را در راه اسلام خرج کرد. دیگر از ثروت او چیز زیادی باقی نمانده است.
امشب، این آخرین بار شتری است که وارد شِعْب میشود، دیگر برای خدیجه هیچ پولی نمانده است.
مدّتی میگذرد...صدای گریه کودکان گرسنه به آسمان میرود، وضعیّت شِعْب بحرانی میشود.114
خدایا! خودت کمک کن!
خدیجه به یکی از اقوام خود پیام میفرستد و از او میخواهد تا مقداری خرما و گندم برای مسلمانان بفرستد و او با زحمت زیاد این کار را میکند.
غذا جیرهبندی میشود، بیشتر به کودکان رسیدگی میشود. 115
* * *
خدیجه گرسنگی را تحمّل میکند و سهم خود را به دیگران میدهد. فاطمه که اکنون چند سال دارد ایثار و فداکاری را از مادر میآموزد.
او میبیند که مادر غذای خود را به دیگران میدهد و خود گرسنه میماند.
من خیلی نگران حال خدیجه هستم. او روز به روز ضعیفتر میشود، نکند او بیمار بشود، آخر یک بدن چقدر طاقت دارد گرسنگی را تحمّل کند؟ ولی خدیجه نمیتواند ببیند که بچّهها و کودکان در گرسنگی باشند، او غذای خود را به آنها میدهد و نمیگذارد هیچ کس از این ماجرا با خبر شود.
روزهای سختی است. رهبران مکّه خیلی خوشحال هستند، آنها پیش بینی میکنند که به زودی کار مسلمانان تمام است و آنها مجبور خواهند شد محمّد را تحویل دهند. اگر آنها این کار را نکنند همه آنها از گرسنگی خواهند مرد.
به راستی سرنوشت مسلمانان چه خواهد شد؟
وعده خدا نزدیک است.
درست است که مسلمانان سختیهای زیادی کشیدند ولی آنها دست از یاری حق برنداشتند.
آنها ثابت کردند که اسلام را برای نان و پول نمیخواهند. آنها برای اسلام از نان و پول گذشتند و گرسنگی کشیدند.
خدا خودش وعده داده است که اهل ایمان را یاری کند.
به زودی وعده خدا فرا میرسد...
جبرئیل نزد پیامبر میآید و مژدهای از طرف خدا به پیامبر میدهد. پیامبر نزد عمویش ابوطالب میرود و از او میخواهد که پیامی را به بتپرستان برساند.
ابوطالب نزد آنها میرود. آنها خیال میکنند که او از گرسنگی و شرایط سخت محاصره به تنگ آمده است برای همین به او میگویند:
ــ خیلی خوش آمدی! ما منتظرت بودیم و میدانستیم که سرانجام از حمایت محمّد دست برمیداری.
ــ این چه خیال باطلی است؟ من هرگز از حمایت محمّد دست نمیکشم.
ــ پس برای چه نزد ما آمدی؟
ــ شما پیماننامهای را که نوشته و همه مهر کردهاید کجا گذاشتهاید؟
ــ داخل کعبه.
ــ محمّد به من گفت که موریانه آن پیماننامه را خورده است.
ــ چه حرفهایی میزنی؟ تا به حال چنین چیزی سابقه نداشته است؟ صدها سال است که پیماننامههای مهم را در کعبه میگذارند.
ــ به داخل کعبه بروید و آن پیمان نامه را بیاورید. اگر سخن محمّد دروغ باشد، من او را به شما تحویل میدهم.
ــ پیشنهاد خوبی است.
ــ امّا اگر سخن او درست باشد شما باید به این محاصره پایان بدهید.
ــ باشد، قبول است.
رهبران مکّه خیلی خوشحال هستند، آنها فکر میکنند که به زودی پیامبر در اختیار آنها خواهد بود و اصلاً احتمال نمیدهند که سخن ابوطالب درست باشد.116
نگاه کن! همه به سوی کعبه میروند، درِ کعبه باز میشود. پیماننامه در داخل پارچهای قرار گرفته و از سقف آویزان است. یکی آن را پایین میآورد. وقتی پارچه آن را باز میکنند، میبینند که موریانه آن را خورده است.117
آری، مدّتهاست که نوشته آنها نابود شده است، نوشتهای که سه سال تمام ظلمها را قانونی جلوه میداد!
همه سکوت میکنند و با تعجّب به یکدیگر نگاه میکنند.
به راستی محمّد از کجا خبر داشت؟ ماجرا چیست؟ چرا باید به این ظلم و ستم ادامه داد؟
اینها سؤلاتی است که بعضیها از خود میپرسند.
* * *
بعد از مدّتی، اکنون مسلمانان از شِعْب ابوطالب خارج میشوند و محاصره اقتصادی تمام میشود. آن تهدید بزرگ، پایان یافته است.
مسلمانان به زندگی خود باز میگردند و میتوانند مثل بقیّه مردم خرید و فروش کنند. روزها و شبها میگذرند...
خبری در شهر مکّه میپیچد، همه مسلمانان ناراحت میشوند: ابوطالب به سختی بیمار شده است.
پیامبر به عیادت عمویش ابوطالب میآید و او را در حال سختی میبیند و برایش دعا میکند.
چند روز میگذرد. به پیامبر خبر میرسد که بیماری ابوطالب شدّت یافته است، گویا دیگر امیدی به بهبودی او نیست.
پیامبر با عجله خود را کنار بستر عمو میرساند. همه فرزندان ابوطالب در کنار او جمع شدهاند. اشک در چشمانِ علی(ع)حلقه زده است، فاطمه بنت اسد، همسر ابوطالب هم آنجاست. پیامبر کنار بستر ابوطالب مینشیند و دست عموی خود را در دست میگیرد.
ابوطالب دیگر نفسهای آخر را میکشد، با صدایی ضعیف رو به فرزندان خود میکند و به آنان میگوید: «از شما میخواهم همواره پشتیبان محمّد باشید. بدانید هر کس از او پیروی کند سعادتمند میشود».118
بعد از لحظاتی روح ابوطالب به سوی آسمان پرمیکشد و در بهشت مهمان خدا میگردد.
آیا مسلمانی به وفاداری او خواهد آمد؟119
هرگز!
* * *
مرگ ابوطالب برای پیامبر بسیار دردناک است، اسلام بزرگترین حامی خود را از دست داده است.
رهبران مکّه از مرگ ابوطالب بسیار خوشحال هستند. آنها دیگر هیچ مانعی برای اذیّت و آزار پیامبر نمیبینند!
خدای من! چه میبینم!
آنها به پیامبر سنگ میزنند، وقتی که پیامبر از کنار دیواری عبور میکند، خاکروبه بر سر او میریزند. آری، روزگار غربت پیامبر شروع شده است!
پیامبر همه اینها را برای خدا تحمّل میکند، آری، برای بیداری مردم باید سختی زیادی کشید.120
* * *
وقتی پیامبر به خانه میآید دیگر آن نشاط و شادابی را در چهره همسر خود نمیبیند. رنگ چهره خدیجه زرد شده است؛ گویا او بیمار است.
خدیجه در روزهای پایانی شِعْب، سختیهای زیادی را تحمّل کرده است.
آیا موافقی با هم به عیادت خدیجه برویم؟
ــ خدای من! باور نمیکنم! آیا اینجا خانه خدیجه است، نکند ما اشتباه آمدهایم؟
ــ نه، اینجا خانه خدیجه است.
ــ من که در اینجا چیزی دیگر نمیبینم. پس کجاست آن فرشهای ابریشمی و ظرفهای نقرهای و... یعنی این خانه، خانه ثروتمندترین بانوی حجاز است!
ــ خدیجه همه هستی خود را به پای درخت اسلام ریخت و به زودی اسلام درخت تنومندی خواهد شد. خدیجه باغبان اسلام است.
مدّتی میگذرد و بیماری خدیجه شدیدتر میشود، امروز فقط چهل و پنج روز از وفات ابوطالب گذشته است وروز دهم ماه رمضان است.121
همه مسلمانان ناراحت هستند، آنها نگران حالِ مادر خود هستند، زیرا خدیجه «اُمّ المؤنین» است.122
اُمّ المؤنین یعنی: مادر همه مؤنان!
پس تو هم میتوانی خدیجه را مادر صدا بزنی. او مادر مهربان من و توست...
* * *
آقای من! اکنون که هر نفسم بوی رفتن میدهد از تو چند سؤل دارم:
آیا برای تو همسر خوبی بودم؟
آیا توانستم همان کسی باشم که به تو وعده داده بودم؟
تمام ثروتم را به پایت ریختم، تمام عمر کنیز تو بودم، نگاه کن! از آن همه ثروت جز این پوستین چیزی برایم نمانده است.
آقای من! آیا همانی بودم که دوست داشتی؟
آن روز خواهرم را فرستادم تا تو را از عشق من آگاه کند، شیفته تو شده بودم. من تو را انتخاب کردم. همه زنان مکّه مرا سرزنش کردند. آنها میخواستند عشق تو را رها کنم، من در جواب به آنان فهماندم که تو را با همه دنیا عوض نمیکنم.
کنیز تو شدم تا تو را یاری کنم.
به من بگو: آیا توانستهام همه هستیام را فدای تو کنم؟
اکنون که نفسهای آخر را میکشم به لبخندی از تو خرسندم.
من نزد خدای تو میروم و در بهشت منتظرت میمانم.
مولای من! آیا میخواهی بدانی در این آخرین لحظهها به چه میاندیشم و برای چه اشک میریزم؟
وقتی من بروم، چه کسی خاکها را از چهره تو خواهد گرفت؟
تو در میان این مردم تنها ماندهای!
من برای تنهایی تو اشک میریزم.
* * *
ای مادر مهربانم! غصّه نخور! من که هستم!
با همین دستهای کوچکم، زخم پیشانی بابا را مرهم مینهم.
من خودم به جای تو، خاکها از چهره پدر میگیرم.
من بابای خوبم را میبوسم و میبویم.
مادر!
من به تو قول میدهم نگذارم بابا تنهایی را احساس کند.
مگر نمیدانی وقتی بابا مرا در آغوش میگیرد بوی بهشت را حس میکند؟
دیگر گریه نکن! من طاقت ندارم اشک تو را ببینم.
من فاطمهام! دختر کوچک تو!
* * *
همسر عزیزم! ای که در تنهاییها پناهم بودی!
ای که با همه هستی خود یاریم کردی.
هرگز یادم نمیرود. تو بودی که مرا انتخاب نمودی و همیشه آرامش را به من هدیه کردی.
نام تو را همواره بر لب خواهم داشت و هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد.123
تو بهترین هدیهای بودی که خدایم به من داد.
تو در بهشت هم همسر من خواهی بود ای خدیجه.124
تو از من خواستی تا اشک نریزم و گریه نکنم، باشد، لبخند میزنم.
از تو میخواهم تو هم لبخند بزنی.
مگر نمیدانی لبخند تو برای من، زیباتر از همه زیباییها است.
* * *
تو برای آخرین بار نگاه به چهره پیامبر میکنی. دست فاطمه(س) را در دست میگیری و برای آخرین بار دست او را میفشاری.
فاطمه(س)، دختر توست و اکنون در آغاز راه است!
او راه تو را ادامه خواهد داد و تا آخر عمر از حق و حقیقت دفاع خواهد کرد.
تو آماده پرواز هستی؛ میروی تا مهمان خدا بشوی.
تو به آغوش مهر خدا میروی. روح تو به سوی بهشت پر میکشد.
و اشک در چشمان پیامبر حلقه میزند. او فاطمهاش را در بغل میگیرد و سخت میفشارد.
اکنون دیگر فاطمه(س)، «اُمّ اَبیها» است.125
آیا کسی خواهد فهمید که «اُمّ اَبیها» به چه معنا است و چه رازی در آن نهفته است؟
پایان
1 . الآحاد والمثانی، ابن أبی عاصم (ت 206 ه )، تحقیق: باسم فیصل الجوابرة، الریاض: دار الدرایة، الطبعة الاُولی، 1411 ه .
2 . الاحتجاج علی أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علی الطبرسی (ت 620 ه ) تحقیق: إبراهیم البهادری ومحمّد هادی به، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
3 . الاختصاص ، المنسوب إلی أبی عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الرابعة ، 1414 ه .
4 . الإرشاد فی معرفة حجج اللّه علی العباد ، أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العکبریالبغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه ) تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قم : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
5 . أسباب نزول القرآن ، أبو الحسن علی بن أحمد الواحدی النیسابوری (ت 468 ه ) ، تحقیق: کمال بسیونی زغلول ، بیروت : دار الکتب العلمیّة .
6 . الاستغاثة ، علی بن أحمد الکوفی (ت 352 ه ) ، طهران : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الاُولی، 1373 ش .
7 . الاستیعاب فی معرفة الأصحاب ، یوسف بن عبد اللّه القُرطُبی المالکی (ت 363 ه ) ، تحقیق : علی محمّد معوّض وعادل أحمد عبد الموجود ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی، 1415 ه .
8 . اُسد الغابة فی معرفة الصحابة ، أبو الحسن عزّ الدین علی بن أبی الکرم محمّد بن محمّد بن عبد الکریم الشیبانی المعروف بابن الأثیر الجزری (ت 630 ه ) ، تحقیق : علی محمّد معوّض ، وعادل أحمد ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .
9 . الإصابة فی تمییز الصحابة ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت 852 ه ) ، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود ، وعلی محمّد معوّض ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .
10 . إعلام الوری بأعلام الهدی ، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی (ت 548 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، بیروت : دار المعرفة ، الطبعة الاُولی ، 1399 ه .
11 . الأعلام ، خیر الدین الزرکلی (ت 1990 ه) ، بیروت : دار العلم للملایین ، 1990 م .
12 . أعیان الشیعة ، محسن بن عبد الکریم الأمین الحسینی العاملی الشقرائی (ت 1371 ه ) ، تحقیق: السیّد حسن الأمین ، بیروت : دار التعارف ، الطبعة الخامسة، 1403 ه .
13 . الأمالی ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : دار الثقافة ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .
14 . الأمالی ، محمّد بن علی بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولی، 1407 ه .
15 . إمتاع الأسماع فیما للنبی من الحفدة والمتاع، تقی الدین أحمد بن محمّد المقریزی (ت 845 ه )، تحقیق: محمّد عبد الحمید النمیسی، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1420 ه .
16 . أضواء البیان، الشنقیطی (ت 1393 ه )، تحقیق: مکتب البحوث والدراسات، بیروت: دار الفکر، طبعة 1415 ه .
17 . البحر المحیط ، محمّد بن یوسف الغرناطی (ت 745 ه) ، تحقیق : عادل أحمد عبد الموجود ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، 1413 ه .
18 . البدایة والنهایة ، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر الدمشقی (ت 774 ه ) ، تحقیق : مکتبة المعارف ، بیروت : مکتبة المعارف .
19 . تاریخ ابن خلدون ، عبد الرحمن بن محمّد الحضرمی (ابن خلدون) (ت 808 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الثانیة، 1408 ه .
20 . تاریخ الإسلام ووفیات المشاهیر والأعلام ، محمّد بن أحمد الذهبی (ت 748 ه ) ، تحقیق : عمر عبد السلام تدمری ، بیروت : دار الکتاب العربی ، الطبعة الاُولی، 1409 ه .
21 . التاریخ الصغیر ، محمّد بن إسماعیل البخاری (ت 256 ه ) ، تحقیق : محمود إبراهیم زائد ، بیروت : دار المعرفة ، الطبعة الاُولی، 1406 ه .
22 . تاریخ الطبری (تاریخ الأُمم والملوک) ، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری الإمامی (ق 5 ه ) ، تحقیق : محمّد أبو الفضل إبراهیم ، بیروت : دار المعارف .
23 . التاریخ الکبیر ، أبو عبد اللّه محمّد بن إسماعیل البخاری (ت 256 ه ) ، بیروت : دار الفکر .
24 . تاریخ الیعقوبی ، أحمد بن أبی یعقوب بن جعفر بن وهب بن واضح المعروف بالیعقوبی (ت 284 ه ) ، بیروت : دار صادر .
25 . تاریخ بغداد أو مدینة السلام ، أبو بکر أحمد بن علی الخطیب البغدادی (ت 463 ه ) ، بغداد : المکتبة السلفیّة .
26 . تاریخ مدینة دمشق ، علی بن الحسن ابن عساکر الدمشقی ، تحقیق: علی شیری ، بیروت : دار الفکر ، 1415 ه .
27 . تحفة الأحوذی بشرح جامع الترمذی، أبو العلا محمّد عبد الرحمن المبارکفوری (ت 1283 ه)، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1410 ه .
28 . تفسیر ابن کثیر (تفسیر القرآن العظیم) ، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر البصروی الدمشقی (ت 774 ه ) ، تحقیق : عبد العظیم غیم ، ومحمّد أحمد عاشور ، ومحمّد إبراهیم البنّا ، القاهرة : دار الشعب .
29 . تفسیر الإمامین الجلالین، المحلّی وجلال الدین السیوطی (ت 864 ه)، تحقیق مروان سوار، بیروت: دار المعرفة.
30 . تفسیر البرهان (البرهان فی تفسیر القرآن) ، هاشم بن سلیمان البحرانی (ت 1107 ه ) ، تحقیق: الموسوی الزندی ، قمّ : مؤسّسة مطبوعات إسماعیلیان ، الطبعة الثانیة، 1334 ه .
31 . تفسیر البغوی، البغوی (ت 510 ه)، تحقیق: خالد بن عبد الرحمن العک، بیروت: دار المعرفة
32 . تفسیر البیضاوی، البیضاوی (ت 682 ه )،بیروت: دار الفکر.
33 . تفسیر الثعالبی (الجواهر الحسان فی تفسیر القرآن)، عبد الرحمن بن محمّد الثعالبی المالکی (ت 786 ه)، تحقیق: علی محمّد معوض، بیروت دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الاُولی، 1418 ه .
34 . تفسیر الثعلبی، الثعلبی (ت 1422 ه)، تحقیق: أبو محمّد بن عاشور، بیروت: دار إحیاء التراث الربی، الطبعة الاُولی، 1422 ه.
35 . تفسیر السمرقندی، أبو اللیث السمرقندی (ت 383 ه )، تحقیق: محمود مطرجی، بیروت: دار الفکر.
36 . تفسیر السمعانی، السمعانی (ت 489 ه)، تحقیق: یاسر بن إبراهیم وغنیم بن عبّاس، الریاض: دار الوطن، الطبعة الاُولی، 1418 ه .
37 . تفسیر الطبری (جامع البیان فی تفسیر القرآن) ، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری (310 ه )، بیروت : دار الفکر .
38 . تفسیر العیّاشی، أبو النضر محمّد بن مسعود السلمی السمرقندی المعروف بالعیّاشی (ت 320 ه )، تحقیق : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، طهران : المکتبة العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1380 ه .
39 . تفسیر القرآن العظیم مسندا عن الرسول (تفسیر ابن أبی حاتم) ، عبد الرحمن بن أبی حاتم الرازی (ت 327 ه ) ، تحقیق : أحمد عبد اللّه عمّار زهرانی ، المدینة المنوّرة: مکتبة الدار ، الطبعة الاُولی، 1408 ه .
40 . تفسیر القرطبی (الجامع لأحکام القرآن) ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الأنصاری القرطبی (ت 671 ه ) ، تحقیق : محمّد عبد الرحمن المرعشلی ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الثانیة، 1405 ه .
41 . تفسیر القمّی ، علی بن إبراهیم القمّی ، تصحیح : السیّد طیّب الموسوی الجزائری ، النجف : مطبعة النجف .
42 . تفسیر الکبیر ومفاتیح الغیب (تفسیر الفخر الرازی) ، أبو عبد اللّه محمّد بن عمر المعروف بفخر الدین الرازی (ت 604 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .
43 . تفسیر نور الثقلین ، عبد علی بن جمعة العروسی الحویزی (ت 1112 ه ) ، تحقیق: السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، قمّ : مؤسّسة إسماعیلیان ، الطبعة الرابعة، 1412 ه .
44 . تقریب المعارف، أبو الصلاح تقی بن نجم الحلّی (ت 374 ه )، تحقیق: فارس تبریزیان الحسّون، طبعة 1417 ه .
45 . التمهید لما فی الموطّأ من المعانی والأسانید ، یوسف بن عبد اللّه القرطبی (ابن عبد البرّ) (ت 463 ه) ، تحقیق : مصطفی العلوی ومحمّد عبد الکبیر البکری ، جدّه : مکتبة السوادی ، 1387 ه .
46 . التوحید ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : هاشم الحسینی الطهرانی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1398 ه .
47 . تهذیب التهذیب ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت 852 ه . ق) ، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی، 1415 ه .
48 . تهذیب الکمال فی أسماء الرجال ، یونس بن عبد الرحمن المزّی (ت 742 ه ) ، تحقیق: الدکتور بشّار عوّاد معروف ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الاُولی، 1409 ه .
49 . التهذیب (تهذیب الأحکام فی شرح المقنعة) ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه . ق) ، بیروت : دارالتعارف ، الطبعة الاُولی، 1401 ه .
50 . الثقات ، محمّد بن حبّان البستی (ت 354 ه ) ، بیروت : مؤسّسة الکتب الثقافیة ، 1408 ه ، الطبعة الاُولی.
51 . ثواب الأعمال وعقاب الأعمال ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، طهران : مکتبة الصدوق .
52 . جامع الأحادیث ، أبو محمّد جعفر بن أحمد بن علی القمّی (ق 4 ه) ، تحقیق: السیّد محمّد الحسینی النیسابوری ، مشهد : مؤسّسة الطبع والنشر التابعة للحضرة الرضویّة المقدّسة ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
53 . جامع المدارک فی شرح المختصر النافع، أحمد الخوانساری، تحقیق: علی أکبر الغفاری، طهران: مکتبة الصدوق، الطبعة الثانیة، 1355 ه .
54 . الجرح والتعدیل ، عبد الرحمن بن أبی حاتم الرازی (ت 327 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الاُولی، 1371 ه .
55 . الحدائق الناضرة فی أحکام العترة الطاهرة ، یوسف بن أحمد البحرانی (ت 1186 ه) ، تحقیق : محمّد تقی الإیروانی ، النجف : دار الکتب الإسلامیة ، 1377 ه .
56 . حلیة الأبرار فی أحوال محمّد وآله الأطهار ، هاشم البحرانی ، تحقیق : غلام رضا مولانا البروجردی ، قمّ : مؤسّسة المعارف الإسلامیة ، 1413 ه .
57 . الخرائج والجرائح ، أبو الحسین سعید بن عبد اللّه الراوندی المعروف بقطب الدین الراوندی (ت 573 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام المهدی عج ، قمّ : مؤسّسة الإمام المهدی عج ، الطبعة الاُولی ، 1409 ه .
58 . خزانة الأدب، البغدادی (ت 1093 ه)، تحقیق: محمّد نبیل طریفی، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1998 م .
59 . الخصال ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .
60 . الدُرّ المنثور فی التفسیر المأثور ، جلال الدین عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی (ت 911 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .
61 . دلائل الإمامة ، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری الإمامی (ق 5 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قم : مؤسّسة البعثة .
62 . الدیباج علی صحیح مسلم بن الحجّاج، عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی (ت 849 ه )، تحقیق: أبو إسحاق الحوینی، الریاض: دار ابن عفّان، الطبعة الاُول، 1416 ه .
63 . ذخائر العقبی فی مناقب ذوی القربی ، أبو العبّاس أحمد بن عبد اللّه الطبری (ت 693 ه ) ، بیروت : دار المعرفة .
64 . روح المعانی فی تفسیر القرآن (تفسیر الآلوسی) ، محمود بن عبد اللّه الآلوسی (ت 1270 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .
65 . روضة الواعظین ، محمّد بن الحسن بن علی الفتّال النیسابوری (ت 508 ه ) ، تحقیق : حسین الأعلمی ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الاُولی ، 1406 ه .
66 . الروضة فی فضائل أمیر المؤمنین، سدید الدین شاذان بن جبرئیل القمّی (ابن شاذان) (ت 660 ه )، تحقیق: علی الشکرچی، الطبعة الاُولی، 1423 ه .
67 . زاد المسیر فی علم التفسیر ، عبد الرحمن بن علی القرشی البغدادی (ابن الجوزی) (ت 597 ه ) ، تحقیق : محمّد عبد اللّه ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی، 1407 ه .
68 . سبل الهدی والرشاد ، محمّد بن یوسف الصالحی الشامی¨ (ت 942ه ) ، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود ، بیروت: دار الکتب العلمیة ، 1414ه .
69 . سنن ابن ماجة ، أبو عبد اللّه محمّد بن یزید بن ماجة القزوینی (ت 275 ه ) ، تحقیق : محمّد فؤاد عبد الباقی ، بیروت : دار إحیاء التراث ، الطبعة الاُولی ، 1395 ه .
70 . سنن الترمذی (الجامع الصحیح) . أبو عیسی محمّد بن عیسی بن سورة الترمذی (ت 279) ، تحقیق : أحمد محمّد شاکر ، بیروت : دار إحیاء التراث .
71 . السنن الکبری ، أبو بکر أحمد بن الحسین بن علی البیهقی (ت 458 ه ) ، تحقیق : محمّد عبد القادر عطا ، بیروت : دارالکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .
72 . السنن الکبری ، أبو عبد الرحمن أحمد بن شعیب النسائی (ت 303 ه )، تحقیق : عبد الغفّار سلیمان البنداری، بیروت : دار الکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .
73 . سیر أعلام النبلاء ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الذهبی (ت 748 ه ) ، تحقیق : شُعیب الأرنؤوط ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة العاشرة، 1414 ه .
74 . سیرة ابن إسحاق، محمّد بن إسحاق بن یسار (ت 151 ه )، تحقیق: محمّد حمید اللّه، معهد الدراسات والأبحاث.
75 . سیرة ابن هشام (السیرة النبویّة) ، أبو محمّد عبد الملک بن هشام بن أیّوب الحمیری (ت 218 ه )، تحقیق : مصطفی سقا ، وإبراهیم الأنباری ، قمّ : مکتبة المصطفی ، الطبعة الاُولی ، 1355 ه .
76 . السیرة الحلبیّة ، علی بن برهان الدین الحلبی الشافعی (ت 11 ه ) ، بیروت : إحیاء التراث العربی .
77 . شرح مسلم بشرح النووی، النووی (ت 676ه)، بیروت: دار الکتاب العربی، الطبعة 1407 ه .
78 . شرح نهج البلاغة ، عزّ الدین عبد الحمید بن محمّد بن أبی الحدید المعتزلی المعروف بابن أبی الحدید (ت 656 ه ) ، تحقیق : محمّد أبوالفضل إبراهیم ، بیروت : دار إحیاء التراث ، الطبعة الثانیة ، 1387 ه .
79 . شواهد التنزیل لقواعد التفضیل ، أبو القاسم عبیداللّه بن عبد اللّه النیسابوری المعروف بالحاکم الحسکانی (ق 5 ه) ، تحقیق: محمّد باقر المحمودی ، طهران : مؤسّسة الطبع والنشر التابعة لوزارة الثقافة والإرشاد الإسلامی ، الطبعة الاُولی، 1411 ه .
80 . الصافی فی تفسیر القرآن (تفسیر الصافی) ، محمّد محسن بن شاه مرتضی (الفیض الکاشانی) (ت 1091 ه ) ، طهران : مکتبة الصدر ، الطبعة الاُولی، 1415 ه.
81 . صحیح ابن حبّان ، علی بن بلبان الفارسی المعروف بابن بلبان (ت 739 ه ) ، تحقیق : شعیب الأرنؤوط ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .
82 . صحیح البخاری ، أبو عبد اللّه محمّد بن إسماعیل البخاری (ت 256 ه ) ، تحقیق : مصطفی دیب البغا ، بیروت : دار ابن کثیر ، الطبعة الرابعة، 1410 ه .
83 . صحیح مسلم ، أبو الحسین مسلم بن الحجّاج القشیری النیسابوری (ت 261 ه ) ، تحقیق : محمّد فؤاد عبد الباقی ، القاهرة : دار الحدیث ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .
84 . الصحیح من سیرة النبی الأعظم ، السیّد جعفر مرتضی العاملی ، بیروت : دار السیرة ، الطبعة الرابعة، 1415 ه .
85 . الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) ، محمّد بن سعد منیع الزهری (ت 230 ه ) ، الطائف : مکتبة الصدّیق ، الطبعة الاُولی، 1414 ه .
86 . طبقات المحدّثین بإصبهان والواردین علیها، أبو عبد اللّه بن محمّد بن حیّان المعروف بالشیخ الأنصاری، تحقیق: عبد الغفور البلوشی، بیروت: مؤسّسة الرسالة، الطبعة الثانیة، 1412 ه .
87 . الطبقات ، خلیفة بن خیاط العصفری (ت 204 ه ) ، تحقیق : سهیل زکّار ، بیروت : دار الفکر ، 1414 ه .
88 . علل الشرائع ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث ، الطبعة الاُولی، 1408 ه .
89 . عمدة الطالب فی أنساب آل أبی طالب ، أحمد بن علی الحسنی (ت 828 ه ) ، تحقیق : محمّد حسن آل الطالقانی ، قمّ : منشورات الشریف الرضی ، الطبعة الثانیة، 1362 ش .
90 . عمدة القارئ شرح البخاری، بدر الدین محمود بن أحمد العینی الحنفی ( ت 855ه )، بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
91 . عیون أخبار الرضا ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : السیّد مهدی الحسینی اللاّجوردی ، طهران : منشورات جهان .
92 . عیون الأثر فی فنون المغازی والشمائل والسیر (السیرة النبویّة لابن سیّد الناس) ، محمّد عبد اللّه بن یحیی بن سیّد الناس (ت 734 ه ) ، بیروت : مؤسّسة عزّ الدین ، 1406 ه .
93 . الغدیر فی الکتاب والسنّة والأدب ، عبد الحسین أحمد الأمینی (ت 1390 ه ) ، بیروت : دار الکتاب العربی ، الطبعة الثالثة، 1387 ه
94 . فتح الباری شرح صحیح البخاری ، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (ت 852 ه ) ، تحقیق : عبد العزیز بن عبد اللّه بن باز ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی 1379 ه .
95 . فتح القدیر الجامع بین فنّی الروایة والدرایة من علم التفسیر، محمّد بن علی بن محمّد الشوکانی (ت 1250 ه).
96 . فتوح الشام، أبو عبد اللّه محمّد بن عمر الواقدی (ت 2071 ه )، بیروت: دار الجیل.
97 . الفصول المهمّة فی معرفة أحوال الأئمّة : ، علی بن محمّد بن أحمد المالکی المکّی المعروف بابن الصبّاغ (ت 855 ه ) ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی .
98 . فضائل الصحابة ، أبو عبد اللّه أحمد بن محمّد بن حنبل (ت 241 ه ) ، تحقیق: وصی اللّه بن محمّد عبّاس ، جدّة : دار العلم ، الطبعة الاُولی، 1403 ه .
99 . فضائل مکّة والسکن فیها، الحسن بن یسار البصری (ت 110 ه )، تحقیق: سامی مکّی العانی، الکویت: مکتبة الفلاح، طبعة 1400ه .
100 . الفقیه = کتاب من لا یحضره الفقیه ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی .
101 . فیض القدیر ، محمّد عبد الرؤوف المناوی (ق 10 ه ) ، بیروت : دار الفکر .
102 . قاموس الرجال فی تحقیق رواة الشیعة ومحدّثیهم ، محمّد تقی بن کاظم التستری (ت 1320 ه ) ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة، 1410 ه .
103 . قرب الإسناد ، أبو العبّاس عبد اللّه بن جعفر الحمیری القمّی (ت بعد 304 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
104 . قصص الأنبیاء ، أبو الحسین سعید بن عبد اللّه الراوندی المعروف بقطب الدین الراوندی (ت 573 ه )، تحقیق: غلام رضا عرفانیان، مشهد : الحضرة الرضویّة المقدّسة ، الطبعة الاُولی ، 1409 ه .
105 . الکافی ، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن یعقوب بن إسحاق الکلینی الرازی (ت 329 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الثانیة ، 1389 ه .
106 . الکامل فی التاریخ ، أبو الحسن علی بن محمّد الشیبانی الموصلی المعروف بابن الأثیر (ت 630 ه ) ، تحقیق: علی شیری ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الاُولی، 1408 ه .
107 . کتاب الأوائل، أبو القاسم سلیمان بن أحمد الطبرانی (ت 360 ه )، تحقیق: محمّد شکور، بیروت: مؤسّسة الرسالة، الطبعة الثالثة، 1408 ه .
108 . الکشّاف ، محمود بن عمر الزمخشری (ت 538 ه ) ، بیروت : دار المعرفة .
109 . کشف الغمّة فی معرفة الأئمّة ، علی بن عیسی الإربلی (ت 687 ه ) ، تصحیح : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، بیروت : دار الکتاب الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1401 ه .
110 . کشف الیقین فی فضائل أمیرالمؤمنین ، جمال الدین أبی منصور الحسن بن یوسف بن علی بن المطهّر الحلّی المعروف بالعلاّمة (ت 726 ه ) ، تحقیق : علی آل کوثر ، قمّ : مجمع إحیاء الثقافة الإسلامیّة ، الطبعة الاُولی، 1411 ه .
111 . کمال الدین وتمام النعمة ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1405 ه .
112 . کنز العمّال فی سنن الأقوال والأفعال ، علی المتّقی بن حسام الدین الهندی (ت 975 ه ) ، تصحیح : صفوة السقّا ، بیروت : مکتبة التراث الإسلامی ، الطبعة الاُولی، 1397 ه .
113 . لباب النقول فی أسباب النزول، السیوطی (ت 911 ه)، بیروت: دار إحیاء العلوم.
114 . لسان العرب ، أبو الفضل جمال الدین محمّد بن مکرم بن منظور المصری (ت 711 ه ) ، بیروت : دار صادر ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .
115 . لسان المیزان ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت 852 ه ) ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الثالثة ، 1406 ه .
116 . لطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف ، أبو القاسم رضی الدین علی بن موسی بن طاووس الحسنی (ت 664 ه ) ، قم: مطبعة الخیام ، الطبعة الاُولی ، 1400 ه .
117 . المبسوط فی فقه الإمامیّة ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : محمّد علی الکشفی ، طهران : المکتبة المرتضویّة ، الطبعة الثالثة، 1387 ه .
118 . مجمع البیان فی تفسیر القرآن ، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی (ت 548 ه ) ، تحقیق: السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی والسیّد فضل اللّه الیزدی الطباطبائی ، بیروت : دار المعرفة ، الطبعة الثانیة ، 1408 ه .
119 . مجمع الزوائد ومنبع الفوائد ، نور الدین علی بن أبی بکر الهیثمی (ت 807 ه ) ، تحقیق : عبد اللّه محمّد درویش ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .
120 . المحاسن ، أبو جعفر أحمد بن محمّد بن خالد البرقی (ت 280 ه ) ، تحقیق : السیّد مهدی الرجائی، قمّ : المجمع العالمی لأهل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
121 . المحبَّر ، محمّد بن حبیب الهاشمی البغدادی (ت 245 ه ) ، بیروت : دار الآفاق الجدیدة ، 1361 ه .
122 . مختصر بصائر الدرجات ، حسن بن سلیمان الحلّی (ق 9 ه ) ، قمّ : انتشارات الرسول المصطفی .
123 . المراجعات ، عبد الحسین شرف الدین العاملی (ت 1377 ه) ، تحقیق : حسین الراضی ، قم : دار الکتاب الإسلامی .
124 . المزار ، أبو عبد اللّه محمّد بن مکّی العاملی الجزینی المعروف بالشهید الأوّل (ت 786 ه ) ، تحقیق : مدرسة الإمام المهدی (عج) ، قمّ : مدرسة الإمام المهدی (عج) ، 1410 ه .
125 . مستدرک الوسائل ومستنبط المسائل ، المیرزا حسین النوری (ت 1320 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت، قمّ : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .
126 . المستدرک علی الصحیحین ، أبو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه الحاکم النیسابوری (ت 405 ه )، تحقیق : مصطفی عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .
127 . مسند أبی داود الطیالسی (مسند الطیالسی) ، سلیمان بن داود البصری (أبو داود الطیالسی) (ت 204 ه ) ، بیروت : دار المعرفة .
128 . مسند أبی یعلی الموصلی ، أبو یعلی أحمد بن علی بن المثنّی التمیمی الموصلی (ت 307 ه ) ، تحقیق : إرشاد الحقّ الأثری ، جدّة : دار القبلة ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .
129 . مسند أحمد ، أحمد بن محمّد بن حنبل الشیبانی (ت 241 ه ) ، تحقیق : عبد اللّه محمّد الدرویش ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .
130 . مسند إسحاق بن راهویه، أبو یعقوب إسحاق بن إبراهیم الحنظلی المروزی (ت 238 ه )، تحقیق : عبد الغفور عبد الحقّ حسین البلوشی ، المدینة المنوّرة : مکتبة الإیمان ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .
131 . مصباح المتهجّد ، أبو جعفر محمّد بن الحسن بن علی بن الحسن الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : علی أصغر مروارید ، بیروت : مؤسّسة فقه الشیعة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .
132 . المصباح فی الأدعیة والصلوات والزیارات ، تقی الدین إبراهیم بن زین الدین الحارثی الهمدانی المعروف بالکفعمی (ت 905 ه ) ، قمّ : منشورات الرضی .
133 . المصنّف ، أبو بکر عبد الرزّاق بن همام الصنعانی (ت 211 ه ) ، تحقیق : حبیب الرحمن الأعظمی ، بیروت : المجلس العلمی .
134 . معانی الأخبار ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1361 ه .
135 . معانی القرآن ، أحمد بن محمّد المرادی (ابن النحّاس) (ت 338 ه ) ، مکّة : جامعة أُمّ القری ، 1408 ه .
136 . معجم البلدان ، أبو عبد اللّه شهاب الدین یاقوت بن عبد اللّه الحموی الرومی (ت 626 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الاُولی، 1399 ه .
137 . المعجم الکبیر ، أبو القاسم سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (ت 360 ه ) ، تحقیق : حمدی عبد المجید السلفی ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الثانیة ، 1404 ه .
138 . معجم رجال الحدیث ، أبو القاسم بن علی أکبر الخوئی (ت 1413 ه ) ، قمّ : منشورات مدینة العلم ، الطبعة الثالثة ، 1403 ه .
139 . مقاتل الطالبیّین ، أبو الفرج علی بن الحسین بن محمّد الإصبهانی (ت 356 ه ) ، تحقیق : السیّد أحمد صقر ، قمّ : منشورات الشریفالرضی ، الطبعة الاُولی، 1405 ه .
140 . مکارم الأخلاق ، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی (ت 548 ه ) ، تحقیق : علاء آل جعفر ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .
141 . مناقب آل أبی طالب = مناقب ابن شهرآشوب ، أبو جعفر رشید الدین محمّد بن علی بن شهر آشوب المازندرانی (ت 588 ه ) ، قمّ : المطبعة العلمیة .
142 . المنتخب من ذیل المذیّل ، محمّد بن جریر الطبری (ت 310 ه) .
143 . منهاج الکرامة فی معرفة الإمامة، الحسن بن یوسف بن المطهّر المعروف بالعلاّمة الحلّی (ت 726 ه )، تحقیق: عبد الرحیم مبارک، مشهد: مؤسّسة عاشوراء، الطبعة الاُولی، 1379 ه .
144 . مواهب الجلیل لشرح مختصر خلیل، أبو عبداللّه محمّد المغربی المعروف بالحطّاب الرعینی (ت 954 ه )، تحقیق: زکریا عمیرات، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1416 ه .
145 . میزان الاعتدال فی نقد الرجال ، محمّد بن أحمد الذهبی (ت 748 ه ) ، تحقیق : علی محمّد البجاوی ، بیروت : دار الفکر .
146 . النزاع والتخاصم فی ما بین بنی أُمیّة وبنی هاشم ، أحمد بن علی المَقریزی (ت 745 ه ) ، تحقیق : حسین مونس ، قمّ : منشورات الشریف الرضی ، الطبعة الاُولی، 1412 ه .
147 . نظم درر السمطین ، محمّد بن یوسف الزرندی (ت 750 ه) ، إصفهان : مکتبة الإمام أمیر المؤمنین ، 1377 ه .
148 . نور البراهین ، السیّد نعمة اللّه الموسوی الجزائری (ت 1112 ه ) ، تحقیق : السیّد مهدی الرجائی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی، 1417 ه .
149 . نیل الأوطار من أحادیث سیّد الأخیار، محمّد بن علی الشوکانی (ت 1255 ه )، بیروت: دار الجیل، طبعة 1973 م .
150 . الوافی بالوفیات ، خلیل بن أیبک الصَّفَدی (ت 749 ه ) ، ویسبادن (آلمان) ، فرانْزشْتایْنر ، الطبعة الثانیة، 1381 ه .
151 . وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی (ت 1104ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ ، الطبعة الاُولی ، 1409 ه .
152 . الوسیط فی تفسیر القرآن المجید ، علی بن أحمد الواحدی النیسابوری (ت 468 ه ) تحقیق : عادل أحمد عبد الموجود ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی، 1415 ه .
153 . الیقین باختصاص مولانا علی بإمرة المسلمین ، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی المعروف بابن طاووس (ت 664 ه ) ، تحقیق : محمّد باقر أنصاری ، قمّ : مؤسّسة دار الکتاب ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
154 . ینابیع المودّة لذوی القربی ، سلیمان بن إبراهیم القندوزی الحنفی (ت 1294 ه ) ، تحقیق : علی جمال أشرف الحسینی ، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولی ، 1416 ه .
دوستان خوبم! دوست دارم نظر شما را درباره این کتاب بدانم، نظر شما، سرمایه من است.
پیامک خود را به سامانه پیامکوتاه من به شماره 30004569 بفرستید.
شما را دوست دارم و فقط به عشق شما مینویسم.
دکتر مهدی خُدّامیان آرانی به سال 1353 در شهرستان آران و بیدگل اصفهان دیده به جهان گشود. وی در سال 1368 وارد حوزه علمیّه کاشان شد و در سال 1372 در دانشگاه علامه طباطبائی تهران در رشته ادبیات عرب مشغول به تحصیل گردید.
ایشان در سال 1376 به شهر قمّ هجرت نمود و دروس حوزه را تا مقطع خارج فقه و اصول ادامه داد و مدرک سطح چهار حوزه علمیّه قم (دکترای فقه و اصول) را أخذ نمود.
موفقیّت وی در کسب مقام اوّل مسابقه جهانی کتاب رضوی بیروت در تاریخ 88/8/8 مایه خوشحالی هموطنانش گردید و اوّلین بار بود که یک ایرانی توانست در این مسابقات، مقام اوّل را کسب نماید.
بازسازی مجموعه هشت کتاب از کتب رجالیّ شیعه از دیگر فعالیّتهای پژوهشی این استاد است که فهارس الشیعه نام دارد، این کتاب ارزشمند در اوّلین دوره جایزه شهاب، چهاردهمین دوره کتاب فصل و یازدهمین همایش حامیان نسخ خطّی به رتبه برتر دست یافته است و در سال 1390 به عنوان اثر برگزیده سیزدهمین همایش کتاب سال حوزه انتخاب شد.
دکتر خدّامیان هرگز جوانان این مرز و بوم را فراموش نکرد و در کنار فعالیّتهای علمی، برای آنها نیز قلم زد. او تاکنون بیش از 50 کتاب فارسی نوشته است که بیشتر آنها جوایز مهمّی در جشنوارههای مختلف کسب نموده است. قلم روان، بیان جذاب و همراه بودن با مستندات تاریخی - حدیثی از مهمترین ویژگی این آثار میباشد.
آثار فارسی ایشان با عنوان «مجموعه اندیشه سبز» به بیان زیباییهای مکتب شیعه میپردازد و تلاش میکند تا جوانان را با آموزههای دینی بیشتر آشنا نماید. این مجموعه با همّت انشارات وثوق به زیور طبع آراسته شده است.
ناشر همه کتابهای فارسی، نشر وثوق میباشد.
این فهرست کتابهای چاپ شده تا سال 1392 میباشد.
1 - مهاجر بهشت: حوادث روزهای پایانی زندگی پیامبر
2 - قصه معراج : حوادث و شگفتیهای معراج پیامبر
3 - بانوی چشمه: زندگی حضرت خدیجه(س)
4 - فریاد مهتاب: زندگی حضرت زهرا(س)
5 - روشنی مهتاب: پاسخ به شبهات وهابیت - دفاع از حقیقت و ولایت
6 - سرزمین یاس: ماجرای بخشش فدک به فاطمه(س)
7 - روی دست آسمان: عید غدیر
8 - سکوت آفتاب: شهادت حضرت امیر المؤنین
9 - آرزوی سوم: ماجرای جنگ خندق
10 - فانوس اول: ماجرای شهادت مالک بن نویره
11 - الماس هستی: دهه امامت، غدیر خم.
12 - در قصر تنهایی: ماجرای صلح امام حسن(ع)
19-13: هفت شهر عشق: نگاهی نو به حماسه عاشورا (این کتاب در چاپ اول در هفت کتاب چاپ شد، در چاپ دوم به بعد در یک جلد چاپ شد).
20 - در اوج غربت: ماجرای شهادت مسلم بن عقیل
کتاب «سلام بر خورشید» در موضوع امامحسین(ع) میباشد (شرح زیارت عاشورا).
21 - صبح ساحل: حوادث زندگی امام صادق(ع)
22 - لذت دیدار ماه: ثواب زیارت امام رضا(ع)
23 - داستان ظهور: زیباییهای ظهور امام زمان(ع)
24 - حقیقت دوازدهم: اثبات ولادت امام زمان(ع)
25 - آخرین عروس: داستان میلاد امام زمان(ع)
کتاب «راهی به دریا» شرح زیارت آلیاسین میباشد و کتاب «گمگشته دل» در فضیلت انتظار ظهور نوشته شده است. ایندو کتاب نیز در موضوع امامزمان(ع) میباشد.
26 - خدای خوبیها: خداشناسی، توحید ناب
27 - با من تماس بگیرید: راه و روش دعا کردن
28 - با من مهربان باش: مناجات با خدا
29 - خدای قلب من: مناجات با خدا
30 - تا خدا راهی نیست: سخنان خدا با پیامبران
31 - در آغوش خدا: زیباییهای مرگ مومن
32 - یک سبد آسمان: نگاهی به چهل آیه قرآن
33 - راهی به دریا: شرح زیارت آل یاسین معرفت امام زمان(ع)
34 - سلام بر خورشید: شرح زیارت عاشورا
35 - نردبان آبی: شرح زیارت جامعه، امامشناسی
36 - گمگشته دل: فضیلت انتظار ظهور
37 - آسمانیترین عشق: فضلیت محبت به اهل بیت(ع)
38 - همسر دوست داشتنی: زندگی زناشویی بهتر
39 - بهشت فراموش شده: احترام به پدر و مادر
40 - سمت سپیده: ارزش علم دانش
41 - چرا باید فکر کنیم: ارزش فکر و اندیشه
42 - لطفا لبخند بزنید: ارزش لبخند و شادمانی
43 - راز خشنودی خدا: آثار کمک کردن به مردم
44 - به باغ خدا برویم: فضیلت حضور در مسجد
45 - راز شکرگزاری: شکر نعمتهای خدا
46 - فقط به خاطر تو: آثار اخلاص در عمل
47 - معجزه دست دادن : آثار دست دادن، ارتباط اجتماعی
49 - تحقیق « فهرست سعد » .
50 -تحقیق « فهرست الحمیری » .
51 - تحقیق « فهرست حمید ».
52 - تحقیق « فهرست ابن بطّة ».
53 - تحقیق « فهرست ابن الولید » .
54 - تحقیق « فهرست ابن قولویه » .
55 - تحقیق « فهرست الصدوق » .
56 - تحقیق « فهرست ابن عبدون » .
57 - تحقیق « آداب أمیر المؤمنین» .
58 - الصحیح فی فضل الزیارة الرضویة .
59 - الصحیح فی البکاء الحسینی .
60 - الصحیح فی فضل الزیارة الحسینیة .
61 - الصحیح فی کشف بیت فاطمه(س).
62 - صرخة النور.
63 - إلی الرفیق الأعلی.
(ناشر همه کتابهای فارسی، نشر وثوق میباشد).
انتشارات وثوق از سال 1376 فعالیت خود را درحوزه نشر کتاب آغاز کرد و امروز بسیار خرسند است که قدمی هر چند کوچک در جهت ترویج تعالیم اسلام و پاسخ گویی به نیازهای فکری وفرهنگی نسل جوان کشورعزیزمان ایران برداشته واین توفیق الهی قرین راهش بوده که محققان واندیشوران علم و ادب را همچنان از این دریای معرفت وبصیرت جرعه نوش کند.
چاپ و نشر بیش از 350 عنوان اثر در موضوعات مذهبی ، اخلاقی ، اجتماعی ، فلسفه وکلام به صورت عمومی و تخصصی حاصل کوشش های این انتشارات است.
از جمله کارهای بسیار مهم و ارزشمند انتشارات وثوق قرارداد مجموعه کتابهایی تحت عنوان اندیشه سبز می باشد که این قرارداد از ابتدای سال 1386 شروع شده است و تاکتون توانستم 48 عنوان کتاب تحت عوان اندیشه سبز روانه بازار نماییم.
از ویژگی های مهم این مجموعه می توان به سادگی و روانی مطالب مذهبی با رویکرد داستان و رمان اشاره کرد که با توجه به مستند بودن مطالب و استفاده از منابع دست اول کتب شیعه و سنی با قلمی بسیار شیوا جوانان عزیز را جذب کرده و کلام ناب معصومین علیهم السلام را ترویج نماییم.
1 . إنّهم یزعمون أنّ الرجل إذا ورد أرض وباء ووضع یده خلف أُذنه فنهق عشر نهقات نهیق الحمار ثمّ دخلها، أمن من الوباء. وأنشد بعضهم: وإنّی وإن عشرت من خشیة الردی / نهاق الحمار إنّنی لجزوع. راجع: لسان العرب ج 4 ص 572، تاج العروس ج 7 ص 225. 2 . إنّ آدم علیهالسلام لمّا بنی البیت وطاف بها قال: اللهمّ إنّ لکلّ عامل أجراً، اللهمّ وإنّی قد عملت. فقیل له: سل یا آدم؟ فقال: اللهمّ اغفر لی ذنبی، فقیل له: قد غفرت: مستدرک الوسائل ج 10 ص 147؛ إنّ آدم علیهالسلام أمر ببناء البیت، فلمّا بناه تفکّر فقال: ربِّ أنّ لکلّ عامل أجراً، فما أجری علی هذا العمل؟ قال: إذا طفت به غفرت لک ذنوبک بأوّل شوطٍ من طوافک: تفسیر الرازی ج 5 ص 189؛ فلمّا أصاب آدم الذنب طاف بالبیت حتّی قَبِل اللّه منه: تفسیر العیّاشی ج 1 ص 29، التفسیر الصافی ج 1 ص 109، بحار الأنوار ج 96 ص 204، مدینة المعاجز ج 5 ص 189. 3 . عن ابن عبّاس قال: کانت المرأة تطوف بالبیت فی الجاهلیة وهی عریانة وعلی فرجها خرقة: المستدرک ج 2 ص 319، السنن الکبری للبیهقی ج 5 ص 88، أسباب نزول القرآن للواحدی ص 152، لباب النقول ص 105. 4 . کانت قبائل العرب من بنی عامر وغیرهم یطوفون البیت عراة، الرجال بالنهار والنساء باللیل، فإذا بلغ أحدهم باب المسجد قال للحمس: مَن یعیر معوزاً، فإن أعاره أحمسی ثوبه طاف به، وإلاّ ألقی ثیابه بباب المسجد ثمّ طاف سبعاً عریاناً. وکانوا یقولون: لا نطوف فی الثیاب التی قارفنا فیها الذنوب. وکان بعض نسائهم تتّخذ سیوراً تعلّقها فی حقویها وتستر بها، وفیه تقول العامریة: الیوم یبدو بعضه أو کلّه / فما بدا منه فلا أحلّه. ثمّ من طاف منهم فی ثیابه لم یحلّ له أن یلبسها أبداً، ولا ینتفع بها... کانت هذه المرأة ضُبَاعة بنت عامر، وکانت تحت عبد اللّه بن جدعان، وطافت بالبیت عریانة وهی واضعة یدیها علی فخذیها، وقریش أحدثت بها...: عمدة القارئ ج 9 ص 266. 5 . «وَمَا کَانَ صَلاَتُهُمْ عِندَ الْبَیْتِ إِلاَّ مُکَآءً وَتَصْدِیَةً»: الأنفال: 35. قال ابن عبّاس: کانت قریش یطوفون بالبیت عراة، یصفرون ویصفّقون، وصلاتهم معناه دعاؤهم؛ أی یقیمون المکاء والتصدیة مکان الدعاء والتسبیح: تفسیر مجمع البیان ج 4 ص 473، بحار الأنوار ج 9 ص 97، ج 18 ص 160، وراجع تفسیر ابن أبی حاتم ج 5 ص 1696، تفسیر الرازی ج 15 ص 159، تفسیر البحر المحیط ج 4 ص 469؛ عن محمّد بن سنان: إنّ أبا الحسن الرضا علیهالسلام کتب إلیه فیما کتب من جواب مسائله: سُمّیت مکّة مکّة لأنّ الناس کانوا یمکون فیها، وکان لمن قصدها قد مکا، وذلک قول اللّه عزّ وجلّ: «وَمَا کَانَ صَلاَتُهُمْ عِندَ الْبَیْتِ إِلاَّ مُکَآءً وَتَصْدِیَةً»؛ فالمکاء: التصفیر، والتصدیة: صفق الیدین: علل الشرائع ج 2 ص 397، عیون أخبار الرضا ج 2 ص 98، وراجع معانی الأخبارص 297، بحار الأنوار ج 6 ص 97، تفسیر العیّاشی ج 2 ص 55، تفسیر القمّی ج 1 ص 275، التبیان ج 5 ص 115، الکشاف عن حقائق التنزیل ج 2 ص 155، تفسیر الأصفی ج 1 ص 436، تفسیر الصافی ج 2 ص 296، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 149، معانی القرآن للنحّاس ج 3 ص 152، تفسیر السمرقندی ج 2 ص 20، تفسیر الثعلبی ج 4 ص 350، تفسیر الواحدی ج 1 ص 439، تفسیر السمعانی ج 2 ص 262، تفسیر البغوی ج 2 ص 247، تفسیر القرطبی ج 7 ص 400، تفسیر البحر المحیط ج 4 ص 467، تفسیر ابن کثیر ج 2 ص 318، تفسیر الجلالین ص 232، تفسیر الثعالبی ج 3 ص 130، الدرّ المنثور ج 3 ص 183، فتح القدیر ج 2 ص 305، تفسیر الآلوسی ج 9 ص 203، فتح الباری ج 8 ص 230، عمدة القارئ ج 18 ص 246. 6 . فقال لها جبرئیل: فارجعی إلی ولدک، فرجعت إلی البیت وقد انبعث زمزم والماء ظاهر یجری، فجمعت حوله التراب فحبسته: المحاسن ج 2 ص 338، بحار الأنوار ج 12 ص 114؛ عطش إسماعیل ولم یکن بمکّة ماء ظاهر علی وجه الأرض، فطلبت أُمّه الماء فلم تجده، ففحص الصبی برجله فانبعث زمزم: الخرائج والجرائح ج 2 ص 930، وراجع: فضائل الصحابة للنسائی ص 81، شرح مسلم ج 8 ص 194، فتح الباری ج 6 ص 280، عمدة القارئ ج 9 ص 216، تحفة الأحوذی ج 9 ص 231، السنن الکبری للنسائی ج 5 ص 99، صحیح ابن حبّان ج 13 ص 46، کنز العمّال ج 12 ص 223، تفسیر البضیاوی ج 3 ص 352، تفسیر ابن کثیر ج 1 ص 183، تفسیر الثعالبی ج 3 ص 386، تفسیر الآلوسی ج 13 ص 236، فضائل مکّة والسکن بها ص 20، تاریخ الیعقوبی ج 1 ص 25، تاریخ الطبری ج 1 ص 177، الکامل ج 1 ص 103، البدایة والنهایة ج 3 ص 231، تاریخ ابن خلدون ج 2 ص 36، سیرة ابن إسحاق ج 1 ص 5، قصص الأنبیاء للراوندی ص 114، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 56، سبل الهدی والرشاد ج 1 ص 149، السیرة الحلبیة ج 1 ص 454. 7 . دخل رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله یوم فتح مکّة والأصنام حول الکعبة، وکانت ثلاثمئة وستّین صنماً، فجعل یطفّها بمخصرةٍ فی یده ویقول: جاء الحقّ وزهق الباطل، إنّ الباطل کان زهوقاً: الأمالی للطوسی ص 336 بحار الأنوار ج 21 ص 116، التفسیر الأصفی ج 1 ص 693، التفسیر الصافی ج 3 ص 212، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 213؛ ولمّا دخل رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله المسجد وجد فیه ثلاثمئة وستّین صنماً، بعضها مشدود ببعضٍ بالرصاص...: الإرشاد ج 1 ص 138، الخرائج والجرائح ج 1 ص 97، کشف الغمّة ج 1 ص 219، کشف الیقین للعلاّمة الحلّی ص 143. 8 . وکان أوّل من غیّر دین إبراهیم الخلیل علیهالسلام، فأدخل الأصنام إلی الحجاز، ودعا الرعاع من الناس إلی عبادتها والتقرّب بها: عمدة القارئ ج 18 ص 215، تفسیر ابن کثیر ج 2 ص 111؛ سمعت رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله یقول: رأیت عمرو بن لحی یجرّ قصبة فی النار؛ لأنّه أوّل من غیّر دین إبراهیم، فنصب الأوثان...: فتح الباری ج 6 ص 399 وراجع کتاب الأوائل ص 40، الاستیعاب ج 1 ص 141، کنز العمال ج 12 ص 83، جامع البیان ج 7 ص 117، تفسیر ابن کثیر ج 2 ص 110، الدرّ المنثور ج 2 ص 338، تفسیر الآلوسی ج 7 ص 43، البدایة والنهایة ج 2 ص 229، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 65، السیرة الحلبیة ج 1 ص 17. 9 . وکانت أعظم الأصنام عند قریش، وکانت تطوف بالکعبة وتقول: «واللاّت والعُزّی ومناة الثالثة الأُخری، فإنّهنّ الغرانیق العُلی وإنّ شفاعتهنّ لترتجی»، وکانوا یقولون: «بنات اللّه» تعالی اللّه عن ذلک علوّاً کبیراً، وهنّ یشّفعن إلیه...: خزانة الأدب ج 7 ص 209، وراجع معجم البلدان ج 4 ص 116، جامع البیان للطبری ج 27 ص 77، تفسیر القرطبی ج 17 ص 100، بحار الأنوار ج 9 ص 157، فتح الباری ج 8 ص 193. 10 . ثمّ اتّخذوا العزّی، وسُمّی بها عبد العزّی بن کعب، وکان الذی اتّخذها ظالم بن أسعد، وکانت بوادٍ من نخلة الشامیة یقال له: حراض، عن یمین المصعد إلی العراق من مکّة فوق ذات عرق، إلی البستان بتسعة أمیال، فبنی علیها بیتاً، وکانوا یسمعون فیه الصوت: خزانة الأدب ج 4 ص 116 و ص 209؛ کانت العزّی أحدث من اللاّت، وکان الذی اتّخذه ظالم بن سعد بوادی نخلة...: فتح الباری ج 8 ص 471، تفسیر القرطبی ج 17 ص 99، وراجع تاج العروس ج 8 ص 101. 11 . ثمّ اتّخذوا اللاّت بالطائف، وکانت صخرة مربّعة، وکان یهودی یلت عندها السویق، وکانت سدنتها من ثقیف بنو عتاب بن مالک، وکانوا بنوا علیها بناءً، وکانت قریش وسائر العرب تعظّمها. وسمّت زید اللاّت، وتیم اللاّت، وکانت فی موضع منارة مسجد الطائف الیسری الیوم، فلم تزل کذلک حتّی أسلمت ثقیف، فبعث رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله المغیرة بن شعبة فهدمها وحرقها بالنار: خزانة الأدب ج 7 ص 209؛ وکان اللاّت بالطائف لثقیف علی صخرة، وکانوا یسترون ذلک البیت ویضاهون به الکعبة، وکان له حجبة وکسوة، وکانوا یحرّمون وادیه: کتاب المحبر ص 315، وراجع فتح الباری ج 8 ص 471، تفسیر القرطبی ج 17 ص 99. 12 . فکان أقدمها مناة، وسُمّیت العرب عبد مناة وزید مناة. وکان منصوباً علی ساحل البحر، وکانت العرب جمیعاً تعظّمه وتذبح حوله، وکان أشدّ إعظاماً له الأوس والخزرج، وکان أولاد معد علی بقیّةٍ من دین إسماعیل، وکانت ربیعة ومضر علی بقیةٍ من دینه، ومناة هی التی ذکرها اللّه: «وَمَنَوةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَی»، وکانت لهذیل وخزاعة وقریش، وجمیع العرب تعظّمها، إلی أن خرج رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله من المدینة سنة ثمان من الهجرة وهو عام الفتح، فلمّا سار من المدینة أربع لیالٍ أو خمس لیالٍ، بعث علیّاً إلیها فهدمها: خزانة الأدب ج 7 ص 208؛ إنّ عمرو بن لحی نصب مناة علی ساحل البحر ممّا یلی قدید، فکانت الأزد وغسّان یحجّونها ویعظّمونها، إذا طافوا بالبیت وأفاضوا من عرفات وفرغوا من منی، أتوا مناة فأهلّوا لها، فمن أهلّ لها لم یطف بین الصفا والمروة: فتح الباری ج 3 ص 399، عمدة القارئ ج 19 ص 203، تحفة الأحوذی ج 8 ص 242، التمهید لابن عبد البرّ ج 2 ص 98، تفسیر ابن کثیر ج 4 ص 272. 13 . کان لأهل کلّ دار من مکّه صنم فی دارهم یعبدونه، فإذا أراد أحدهم السفر کان آخر ما یصنع فی منزله أن یتمسّح به: خزانة الأدب ج 7 ص 213. 14 . عن علی علیهالسلام: واللّه ما عبد أبی ولا جدّی عبد المطّلب ولا هاشم ولا عبد مناف صنماً قطّ، قیل: فما کانوا یعبدون؟ قال علیهالسلام: کانوا یعبدون ـ یصلّون إلی ـ البیت علی دین إبراهیم متمسّکین به: کمال الدین ص 174، الخرائج والجرائح ج 3 ص 1074، بحار الأنوار ج 15 ص 144، الغدیر ج 7 ص 387؛ قال رسول اللّه: یا علیّ، إنّ عبد المطّلب کان لا یستقسم بالأزلام ولا یعبد الأصنام ولایأکل ما ذُبح علی النصب، ویقول: أنا علی دین أبی إبراهیم: الخصال ص 313، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 365، مکارم الأخلاق ص 440، بحار الأنوار ج 15 ص 127، ینابیع المودّة ج 2 ص 341. 15 . قال امرؤالقیس: أیا هندُ لا تنکحی بَوْهَةَ/علیه عقیقته أحسَبا... قوله: «مُرسّعة» إنّما هو کقولک رجل هلباجة وفقفاقة، أو یکون ذهب به إلی تأنیث العین لأنّ الترسیع إنّما یکون فیها کما یقال: «جاءتکم القصماء لرجلٍ أقصم الثنیة»، یذهب به إلی سنّه، وإنّما خصّ الأرنب بذلک وقال: «حِذارَ المَنیّة أن یُعطَبا»، فإنّه کان حمقی الأعراب فی الجاهلیة یعلّقون کعب الأرنب فی الرجل کالمعاذة، ویزعمون أنّ من علّقه لم تضرّه عین ولا سحر ولا آفة؛ لأنّ الجنّ تمتطی الثعالب والظباء والقنافذ، وتجتنب الأرانب لمکان الحیض، هو من أولئک الحمقی: لسان العرب ج 8 ص 123. 16 . هنّ البغایا ینصبن علی أبوابهنّ الرایات وتکون علماً، فمن أرادهنّ دخل علیهنّ: نیل الأوطار ج 6 ص 300؛ البغایا کنّ یجعلن الرایات علی مواضعهنّ، فیغشاها من شاء: مواهب الجلیل ج 7 ص 253؛ أمّا صبغة فهی بنت الحضرمیة، کانت لها رایة بمکّة: الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف ص 495، بحار الأنوار ج 31 ص 647؛ یدخلون علی امرأة من البغایا ذوات الرایات، کلّهم یطوها: السیرة الحلبیة ج 1 ص 69؛ یقال له [لمروان بن الحکم ]ولولده بنو الزرقاء، یقول ذلک من یرید ذمّهم وعیبهم، وهی الزرقاء بنت موهب، جدّة مروان بن الحکم لأبیه وکانت من ذوات الرایات التی یستدلّ بها علی ثبوت البغاء: الکامل فی التاریخ ج 4 ص 194. 17 . دخل عقیل علی معاویة فقال له: یا أبا یزید، أیّ جدّاتکم فی الجاهلیة شرّ؟ قال: حمامة! فوجم معاویة. قال هشام: حمامة جدّة معاویة، کانت من ذوات الرایات: أی الغایات فی الزنا: أنساب الأشراف ص 72؛ وأمّا حمامة فهی من بعض جدّات معاویة، وکان لها رایة بذی المجاز؛ یعنی من ذوی الرایات فی الزنا: الطرائف فی معرفة مذهب الطوائف ص 501. 18 . نکاح البدل: کان البدل فی الجاهلیة أن یقول الرجل للرجل: انزلنی عن امرأتک وأنزل لک عن امرأتی...: نیل الأوطار ج 6 ص 300، فتح الباری 9 ص 158، عمدة القارئ ج 20 ص 123. 19 . فقاموا من وقتهم وساعتهم وساروا إلی دار خدیجة، وکان لخدیجة دار واسعة تسع أهل مکّة جمیعاً، وقد جعلت أعلاها قبّة من الحریر الأزرق...: بحار الأنوار ج 16 ص 22. 20 . کانت خدیجة تُدعی فی الجاهلیة «الطاهرة»: فتح الباری ج 7 ص 100، عمدة القارئ ج 16 ص 277، وراجع المعجم الکبیر ج 22 ص 448، الاستیعاب ج 4 ص 1817، فیض القدیر ج 3 ص 575، قاموس الرجال ج 12 ص 246، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 131، أُسد الغابة ج 5 ص 434، سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 111، تاریخ الإسلام للذهبی ج 1 ص 237، البدایة والنهایة ج 5 ص 329، أعیان الشیعة ج 6 ص 311، السیرة النبویة لابن کثیر ج 4 ص 608، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 434. 21 . «میسرة» غلام خدیجة: تاریخ مدینة دمشق ج 61 ص 316، وراجع تهذیب الکمال ج 1 ص 189، الإصابة ج 6 ص 189، الوافی بالوفیات ج 1 ص 64، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 159، السیرة الحلبیة ج 1 ص 77، تفسیر مجمع البیان ج 10 ص 384، تفسیر الثعلبی ج 10 ص 228، وراجع أیضاً: شرح الأخبار ج 1 ص 185، الخرائج والجرائح ج 1 ص 139، بحار الأنوار ج 16 ص 3، 4، فتح الباری ج 7 ص 100، کنز العمّال ج 13 ص 384. 22 . در مورد پذیرایی با میوهها در خانه خدیجه مراجعه کنید: فما استقرّ بالقوم الجلوس إلاّ وقد قُدّم لهم أصناف الطعام والفواکه من الطائف والشام، فأکلوا: بحار الأنوار ج 16 ص 25. 23 . لأنّه کان معاشهم من الرحلتین؛ رحلة فی الشتاء إلی الیمن، ورحلة فی الصیف إلی الشام، وکانوا یحملون من مکّة الأدم واللباس وما یقع من ناحیة البحر من الفلفل وغیره، فیشترون بالشام الثیاب والدرمک والحبوب، وکانوا یتألّفون فی طریقهم: تفسیر القمّی ج 2 ص 444، التفسیر الأصفی ج 2 ص 1479، التفسیر الصافی ج 5 ص 379، تفسیر نور الثقلین ج 5 ص 676 برای اطلاعات بیشتر مراجعه کنید به کتاب: بامداد إسلام، ص 11، سطر 13 وسطر 17، نوشته عبد الحسین زرین کوب، چاپ یازدهم، 1382، انتشارات امیر کبیر، تهران، وکانت قریش إذا رحلت عیرها فی الرحلتین (یعنی رحلة الشتاء والصیف) کانت طائفة من العیر لخدیجة، وکانت أکثر قریش مالاً، وکان صلیاللهعلیهوآله ینفق منه ما شاء: الأمالی للطوسی ص 468. 24 . عمر خدیجة حین الزواج: ویلاحظ هنا مدی الاختلاف والتفاوت فی عمر خدیجة حین اقترانها بالرسول الأکرم صلیاللهعلیهوآله، وهی تتراوح ما بین 25 سنة إلی 46 سنة، وهی علی النحو الآتی:
ألف) 25 سنة وصحّحه البیهقی. ب) 28 سنة هو ما رجّحه کثیرون. ج) 30 سنة. د) 35 سنة. ه) 40 سنة. ز) 44 سنة. ح) 46 سنة.
وقد تقدّم أنّ الکثیرین قد رجّحوا القول الثانی، کما ذکره ابن العماد. أمّا البیهقی فقد صحّح القول الأوّل، حیث قال: «بلغت خدیجة خمساً وستّین سنة، ویقال: خمسین سنة، وهو أصحّ»، فإذا کانت رحمها اللّه قد تزوّجت برسول اللّه قبل البعثة بخمس عشرة سنة کما جزم به البیهقی نفسه، فإنّ ذلک معناه أنّ عمرها حین زواجها کان خمساً وعشرین سنة. ورجّح هذا القول غیر البیهقی أیضاً: الصحیح من سیرة النبی الأعظم 9 ج 2 ص 114.
أقول: إنّ ابن کثیر یقول فی البدایة والنهایة ج 2 ص 359 وکذلک فی السیرة النبویة ج 1 ص 364: «وبلغت خمساً وستّین سنة، ویقال خمسین، وهو أصحّ»
وقال الأربلی: «وقال حمّاد: بلغنی أنّ رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله تزوّج خدیجة... وهی یومئذٍ ثمانی وعشرین سنة»: کشف الغمّة ج 2 ص 133. 25 . خطبها[خطب خدیجةَ] ملوک العرب ورؤاؤم، وصنادید قریش، وسادات بنی هاشم، وملوک الیمن، وأکابر الطائف، وبذلوا لها الأموال، فلم ترغب فی أحدٍ منهم، ورأت أنّها أکبر منهم: بحار الأنوار ج 16 ص 56. 26 . خطبها عقبة بن أبی معیط، والصلت بن أبی یهاب، وکان لکلّ واحد منهما أربعمئة عبد وأمة، وخطبها أبو جهل بن هشام وأبو سفیان، وخدیجة لا ترغب فی واحدٍ منهم: بحار الأنوار ج 16 ص 22. 27 . مقارن ظهور إسلام، حاکمان ایرانی بر یمن حکومت میکردند در تاریخ میخوانیم که بعد از ظهور إسلام، پادشاه ساسانی ایران، نامهای به حاکم ایرانی یمن میفرستد ودستور قتل پیامبر را میدهد، مراجعه کنید: بحار الأنوار ج 2 0 ص 389، مجمع الزوائد ج 8 ص 287، فتح الباری ج 8 ص 96، عمدة القارئ ج 25 ص 20، الطبقات الکبری ج 1 ص 259، تاریخ مدینة دمشق ج 27 ص 357، تاریخ الطبری ج 2 ص 296، الکامل فی التاریخ ج 1 ص 480، البدایة والنهایة ج 4 ص 307، تاریخ ابن خلدون ج 2 ص 37، عیون الأثر ج 2 ص 328. 28 . کانت خدیجة تُدعی فی الجاهلیة «الطاهرة»، وأُمّها هی فاطمة بنت زائدة العامریة: سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 111، تاریخ الإسلام ج 1 ص 227. 29 . هاله خواهر خدیجه است که در ازدواج پیامبر با خدیجة نقش داشت، مراجعه کنید به تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 20؛ همچنین عنوان «هالة أُخت خدیجة» را در کتب زیر ببینید: فتح الباری ج 7 ص 106، عمدة القارئ ج 16 ص 282، تاریخ مدینة دمشق ج 678 ص 8، أُسد الغابة ج 5 ص 50، الإصابة ج 6 ص 406، أعیان الشیعة ج 7 ص 35، الاستغاثة لأبی القاسم الکوفی ج 1 ص 68، مناقب آل أبی طالب ج 1 ص 138، بحار الأنوار ج 22 ص 191. 30 . إنّ نساء قریش اجتمعن فی المسجد فی عیدٍ، فإذا هنّ بیهودی یقول: لَیوشک أن یُبعث فیکنّ نبیّ، فأیکنّ استطاعت أن تکون له أرضاً یطأها فلتفعل، فحصبنه، وقرّ ذلک القول فی قلب خدیجة...: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 38، بحار الأنوار ج 16 ص 4. 31 . ما نفعنی مال قطّ مثلما نفعنی مال خدیجة: الأمالی ص 478، بحار الأنوار ج 19 ص 63. 32 . إیمان خدیجة به دین إبراهیم از این عبارتی که در زیارت وارث میخوانیم، فهمیده میشود: «أشهد أنّک کنت نوراً فی الأصلاب الشامخة والأرحام المطهّرة»: مصباح المتهجّد ص 720، تهذیب الأحکام ج 6 ص 114، المزار لابن المشهدی ص 422، 431، 515، إقبال الأعمال ج 3 ص 103، 129، المزار للشهید الأوّل ص 124، 187، المصباح للکفعمی ص 490، بحار الأنوار ج 98 ص 200، 332، 353، جامع أحادیث الشیعة ج 12 ص 430؛ همچنین این نقل تاریخی هم شاهد إیمان خدیجه قبل از رسالت پیامبر است: فقالت خدیجة: وما هذا النور؟ قال: هذا نور النبوّة، قولی: لا إله إلاّ اللّه، محمّد رسول اللّه، فقالت: طالما قد عرفت ذلک: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 43، بحار الأنوار ج 18 ص 196. 33 . کان سبب تزویج خدیجة محمّداً أنّ أبا طالب قال: یا محمّد، إنّی أُرید أن أُزوّجک ولا مال لی أُساعدک به، وإنّ خدیجة قرابتنا، وتخرج کلّ سنة قریشاً فی مالها مع غلمانها یتّجر لها ویأخذ وقر بعیر ممّا أتی به، فهل لک أن تخرج؟ قال: نعم: الخرائج والجرائح ج 1 ص 139، بحار الأنوار ج 16 ص 3؛ وکان النبی صلیاللهعلیهوآله قد استأجرته خدیجة علی أن تعطیه بکرین: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 38، بحار الأنوار ج 16 ص 4. 34 . این مطلب که پیامبر قبل از رسالت به چوپانی مشغول بودهاند از این دو نقل تاریخی فهمیده میشود: فلمّا طال علیه الأمر، کان یوماً بین الجبال یرعی غنما لأبی طالب...: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 41، بحار الأنوار ج 18 ص 194؛ قال جابر: کنّا مع رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بمرّ الظهران یرعی الغنم، وأنّ رسول اللّه قال: علیکم بالأسود منه فإنّه أطیبه، قالوا: ترعی الغنم؟ قال: نعم، وهل نبی إلاّ رعاها؟: الطبقات الکبری ج 1 ص 126، تاریخ الإسلام للذهبی ج 1 ص 54، التمهید لابن عبد البرّ ج 19 ص 220. 35 . تزوّجها[خدیجة] رسول اللّه وهو ابن خمس وعشرین سنة: مجمع الزوائد ج 9 ص 219، عمدة القارئ ج 1 ص 63، وراجع المعجم الکبیر ج 22 ص 449، الاستیعاب ج 1 ص 35، الطبقات الکبری ج 1 ص 131، التاریخ الصغیر للبخاری ج 1 ص 42، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 190، أُسد الغابة ج 5 ص 434، تهذیب الکمال ج 1 ص 203، الإصابة ج 8 ص 100، تاریخ الطبری ج 2 ص 34، الکامل فی التاریخ ج 2 ص 39، البدایة والنهایة ج 5 ص 314، إمتاع الأسماع ج 1 ص 17، شرح الأخبار ج 3 ص 16، بحار الأنوار ج 16 ص 10. 36 . قالت [خدیجة] لغلامها میسرة: أنت وهذا المال کلّه بحکم محمّدص...: الخرائج والجرائح ج 1 ص 139، بحار الأنوار ج 16 ص 3. 37 . إنّ القوم ساروا إلی أن بعدوا عن مکّة، فنزلوا بوادٍ یقال له: واد الأموات؛ لأنّه مجتمع السیول وأنهار الشام، ومنه تنبع عیون الحجاز، فنزل به القوم وحطّوا رحالهم، وإذا بالسحاب قد اجتمع، فقال النبی صلیاللهعلیهوآله: ما أخوفنی علی أهل هذا الوادی أن یدهمهم السیل فیذهب بجمیع أموالهم، والرأی عندی أن نستند إلی هذا الجبل... ففعلوا إلاّ رجلاً من بنی جمح یقال له: مصعب، وکان له مال کثیر: فأبی أن یتغیّر من مکانه، وقال: یا قوم ما أضعف قلوبکم؟ تنهزمون عن شیءٍ لم تروه ولم تعاینوه؟ فما استتمّ کلامه إلاّ وقد ترادفت السحاب والبرق ونزل السیل، وامتلأ الوادی من الحافّة إلی الحافّة، وأصبح الجمحی وأمواله کأنّه لم یکن...: السیرة الحلبیة ج 1 ص 219، بحار الأنوار ج 16 ص 5. 38 . وإنّ أعمامه [أعمام رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله ]یحذرون علیه من أحبار الیهود: بحار الأنوار ج 16 ص 20؛ در مورد زمینه دشمنی یهود با پیامبر إسلام در سفری که پیامبر به شام همراه با حضرت أبو طالب در ایام نوجوانی داشتند شواهدی موجود است، مراجعه کنید: احتفظ به ولا تذهب به إلی الشام؟ إنّ الیهود قوم حسّد، وإنّی أخشاهم علیه، فردّه: الطبقات الکبری ج 1 ص 120، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 9، تاریخ الإسلام ج 1 ص 60، البدایة والنهایة ج 2 ص 349، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 249؛ قال: فواللّه إن قدمت به الشام لا تصل به إلی أهلک أبداً، لیقتلنّه الیهود، إنّه عدوّهم: تاریخ الإسلام ج 1 ص 60. 39 . وساروا حتّی إذا دخلوا الشام نزلوا براهبٍ من رهبان الشام، فنزل رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله تحت شجرة، ونزل الناس متفرّقین، وکانت الشجرة التی نزل تحتها شجرة یابسة قحلة، قد تساقط ورقها، ونخر عودها، فلمّا نزل رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله واطمأنّ تحتها، أنورت وأشرقت واعشوشب ما حولها، وأینع ثمرها، وتدلّت أغصانها، فرفرفت علی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله، وکان ذلک بعین الراهب، فلم یتمالک أن انحدر من صومعته...: السیرة الحلبیة ج 1 ص 219، بحار الأنوار ج 16 ص 5؛ فنزل رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله فی ظلّ شجرة قریباً من صومعة راهب، فاطّلع الراهب إلی میسرة فقال: مَن هذا الرجل الذی نزل تحت هذه الشجرة؟ فقال میسرة: هذا رجل من قریش من أهل الحرم، فقال له الراهب: ما نزل تحت هذه الشجرة إلاّ نبیّ...: الطبقات الکبری ج 1 ص 156، الثقات ج 1 ص 45، تاریخ مدینة دمشق ج 61 ص 316، أُسد الغابة ج 5 ص 435، تاریخ الطبری ج 2 ص 35، الکامل فی التاریخ ج 2 ص 39، الوافی بالوفیات ج 1 ص 64، البدایة والنهایة ج 2 ص 358، أعیان الشیعة ج 6 ص 310، سیرة ابن إسحاق ج 2 ص 59، السیرة النبویة لابن هشام ج 1 ص 121، کشف الغمّة ج 2 ص 131، عیون الأثر ج 1 ص 70، السیرة النبویة ج 1 ص 262، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 158. 40 . لمّا استوی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله وبلغ أشدّه ولیس له کثیر مال، استأجرته خدیجة بنت خویلد إلی سوق حباشة، وهو سوق بتهامة، واستأجرت معه رجلاً آخر من قریش: بحار الأنوار ج 16 ص 9، کشف الغمّة ج 2 ص 132. 41 . وربحنا فی هذه السفرة ما لم نربح من أربعین سنة... فاستقبل بخدیجة وبشّرها بربحنا: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 39، بحار الأنوار ج 16 ص 39. 42 .فلمّا رجع میسرة حدّث أنّه ما مرّ بشجرةٍ ولا مدرةٍ إلاّ قالت: السلام علیک یا رسول اللّه. وقال: جاء بحیرا الراهب، وخدمنا لمّا رأی الغمامة علی رأسه تسیر حیثما سار تظلّه بالنهار، وربحا فی ذلک السفر ربحاً کثیراً: الخرائج والجرائح ج 1 ص 139، بحار الأنوار ج 16 ص 3. 43 . ولک عندی مئتا درهم وراحلتان، وخلعت علیه خلعة سنیة، وقد امتلأ سروراً وفرحاً: بحار الأنوار ج 16 ص 52. 44 . نسب محمّد وخدیجه چنین است:
محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی.
خدیجة بنت خویلـــــد بن أســـــــــد بن عبـد العــــزّی بن قصی.
راجع لشرح حالهما أکثر إلی: شرح الأخبار ج 3 ص 15، عمدة الطالب ص 36، بحار الأنوار ج 22 ص 200، المستدرک للحاکم ج 3 ص 182، الطبقات الکبری ج 3 ص 7، طبقات خلیفة بن خیّاط ص 619، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 125، أُسد الغابة ج 5 ص 434، تهذیب الکمال ج 1 ص 203، سیر أعلام النبلاء ج 3 ص 109، الإصابة ج 8 ص 99. 45 . إنّ اللّه عزّ وجلّ أصاب آدم وزوجته الحنطة، أخرجهما وأهبطهما إلی الأرض، فأهبط آدم علی الصفا... وإنّما سُمّی الصفا لأنّه شقّ من اسم آدم المصطفی: الکافی ج 4 ص 190، بحار الأنوار ج 11 ص 194، جامع أحادیث الشیعة ج 10 ص 148؛ إنّ آدم بقی علی الصفا أربعین صباحاً ساجداً یبکی علی الجنّة وعلی خروجه من جوار اللّه، فنزل جبرئیل فقال:... یا آدم تب إلیه...: علل الشرائع ج 2 ص 436، مختصر بصائر الدرجات ص 220، مستدرک الوسائل ج 9 ص 329، بحار الأنوار ج 5 ص 246. 46 . عمّار بن یاسر أنّه قال: أنا أعلم الناس بتزویج رسول اللّه خدیجة بنت خویلد: کنت صدیقاً له، فإنّا لنمشی یوماً بین الصفا والمروة، إذا بخدیجة بنت خویلد وأُختها هالة، فلمّا رأت رسول اللّه جاءتنی هالة أُختها فقالت: یا عمّار! ما لصاحبک حاجة فی خدیجة؟ قلت: واللّه ما أدری، فرجعت فذکرت ذلک له، فقال: ارجع فواضعها وعدها یوماً نأتیها فیه، ففعلت...: تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 20. 47 . وکانت خدیجة امرأة حازمة لبیبة، وهی یومئذٍ أوسط قریش نسباً وأعظمهم شرفاً، وأکثرهم مالاً، وکلّ قومها قد کان حریصاً علی ذلک لو یقدر علیه: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 39، بحار الأنوار ج 16 ص 39. 48 . یا ابن عمّ، قد رغبت فیک لقرابتک منّی، وشرفک فی قومک، وسلطتک فیهم، وأمانتک عندهم، وحسن خلقک وصدق حدیثک. ثمّ عرضت علیه نفسها: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 39، بحار الأنوار ج 16 ص 39؛ وقد اشتغل قلب خدیجة بنت خویلد بحبّه[بحبّ محمّد ]: بحار الأنوار ج 16 ص 20. 49 . واعلموا أنّ محمّداً لم یخطب خدیجة لمالها ولا جمالها، إنّ المال زائل وإلی نفاد: بحار الأنوار ج 16 ص 69. 50 . برای شرح حال صفیه، عمّه پیامبر مراجعه کنید: سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 231، معجم رجال الحدیث ج 24 ص 223، الأعلام للزرکلی ج 3 ص 206. 51 . فنهضت صفیة بنت عبد المطّلب رضی اللّه عنها، وقالت: واللّه أنا أعلم أنّ ابن أخی صادق فیما قاله، ویمکن أن تکون خدیجة مازحة علیه، ولکن أنا أروح وأُبیّن لکم الأمر... فقالت: یا خدیجة ما جئت لآکل طعام، بل یا ابنة العمّ جئت أسألک عن کلامٍ أهو صحیح أم لا ؟ فقالت خدیجة: بل هو صحیح إن شئت تخفیه أو شئت تبدیه، وأنا قد خطبت محمّداً لنفسی، وتحمّلت عنه مهری...: بحار الأنوار ج 16 ص 57. 52 . الیوم العاشر منه [من ربیع الأوّل ]تزوّج النبیّ صلیاللهعلیهوآله خدیجة بنت خویلد أُمّ المؤمنین: إقبال الأعمال ج 3 ص 115، بحار الأنوار ج 95 ص 357، 53 . فخطب أبو طالب... فقال: الحمد لله الذی جعلنا من زرع إبراهیم الخلیل، ومن ذرّیة الصفی إسماعیل وصئصئ معد، وعنصر مضر، وجعلنا حضنة بیته، وسواس حرمه، وجعل مسکننا بیتاً محجوجاً، وحرماً آمناً، وجعلنا الحکّام علی الناس، ثمّ إن ابن أخی هذا محمّد بن عبد اللّه لا یوازن برجلٍ من قریش إلاّ رجح به، ولا یقاس بأحدٍ منهم إلاّ عظم عنه، وإن کان فی المال مقلاًّ فإنّ المال ورق حائل، وظلّ زائل، وله واللّه خطب عظیم، ونبأ شائع، وله رغبة فی خدیجة، ولها فیه رغبة، فزوّجوه والصداق ما سألتموه من مالی عاجله وآجله: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 39، جامع أحادیث الشیعة ج 2 ص 111، مستدرک الوسائل ج 14 ص 203؛ لمّا أراد رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله أن یتزوّج خدیجة بنت خویلد، أقبل أبو طالب فی أهل بیته ومعه نفر من قریش حتّی دخل علی ورقة بن نوفل عمّ خدیجة، فابتدأ أبو طالب بالکلام فقال: الحمد لربّ هذا البیت الذی جعلنا من زرع إبراهیم وذرّیة إسماعیل، وأنزلنا حرماً آمناً...: الکافی ج 5 ص 374، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 3 ص 397، بحار الأنوار ج 16 ص 5، ج 22 ص 200، ج 100 ص 263، وراجع تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 20، أعلام الوری ج 1 ص 274. 54 . قم إلی عمومتک وقل لهم یخطبونی لک من أبی، ولا تخف من کثرة المهر، فهو عندی، وأنا أقوم لک بالهدایا والمصانعات، فسر... نرید مهرها المعجّل دون المؤّل أربعمئة ألف دینار ذهباً ومئة ناقة سود الحدق حمر الوبر، وعشر حلل، وثمانیة وعشرین عبداً وأمةً: بحار الأنوار ج 16 ص 69. 55 . فقالت خدیجة مبتدئة: یا عمّاه، إنّک وإن کنت أولی بنفسی منّی فی الشهود، فلستَ أولی بی من نفسی، قد زوّجتک یا محمّد نفسی، والمهر علیَّ فی مالی...: الکافی ج 5 ص 375، بحار الأنوار ج 16 ص 14. 56 . فاشهدوا علیَّ معاشر قریش بأنّی قد زوّجت خدیجة بنت خویلد من محمّد بن عبد اللّه... ثمّ سکت ورقة، وتکلّم أبو طالب وقال: قد أحببت أن یشرکک عمّها، فقال عمّها: اشهدوا علیَّ یا معشر قریش إنّی قد أنکحت محمّد بن عبد اللّه خدیجة بنت خویلد، وشهد علیَّ بذلک صنادید قریش: السیرة الحلبیة ج 1 ص 227، بحار الأنوار ج 16 ص 19. 57 . فأمرت خدیجة جواریها أن یرقصن ویضربن بالدفوف: السیرة الحلبیة ج 1 ص 227، بحار الأنوار ج 16 ص 19. 58 . هی أکثرهنّ مالاً وأحسنهنّ جمالاً وأعظمهنّ کمالاً، وأعفّهنّ فرجاً، وأبسطهنّ یداً، طاهرة مصونة، تساعدک علی الأُمور، وتقنع منک بالمیسور، ولا ترضی من غیرک بالکثیر، وهی قریبة منک فی النسب، یحسدک علیها جمیع الملوک والعرب: بحار الأنوار ج 16 ص 54. 59 . فقام أبو جهل وقال: یا قوم، رأینا الرجال یمهرون النساء أم النساء یمهرون الرجال!: بحار الأنوار ج 16 ص 69. 60 . قال بعض قریش: یا عجبا! أیمهر النساء الرجال؟ فغضب أبو طالب وقال: إذا کانوا مثل ابن أخی هذا طلبت الرجال بأغلی الأثمان، وإذا کانوا أمثالکم لم تزوّجوا إلاّ بالمهر الغالی: بحار الأنوار ج 16 ص 6. 61 . یا محمّد، مر عمّک أبا طالب ینحر بکرة من بکراتک، وأطعم الناس علی الباب، وهلمّ فقل مع أهلک فأطعم الناس . ودخل رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله، فقال مع أهله خدیجة: السیرة الحلبیة ج 1 ص 227، بحار الأنوار ج 16 ص 19؛ ثمّ إنّ خدیجة أنفذت إلی أبی طالب غنماً کثیراً ودنانیر ودراهم وثیاباً وطیباً، وعمل أبو طالب ولیمة عظیمة، ووقف النبی صلیاللهعلیهوآله وشدّ وسطه، وألزم نفسه خدمة جمیع الناس، وأقام لأهل مکّة الولیمة ثلاثة أیّام، وأعمام النبی صلیاللهعلیهوآله تحته فی الخدمة: بحار الأنوار ج 16 ص 72. 62 . فنظرت العرب وإذا بالنبی صلیاللهعلیهوآله قد جاء، وهو معتمّ بعمامة سوداء، تلوح ضیاء جبینه من تحتها، وعلیه قمیص عبد المطّلب، وبردة الیاس، وفی رجلیه نعلان لجدّه عبد المطّلب، وفی یده قضیب إبراهیم الخلیل، متختّم بخاتم من العقیق الأحمر...: بحار الأنوار ج 16 ص 67. 63 . فقال رجل من قریش یقال له عبد اللّه بن غنم: هنیئاً مریئاً یا خدیجةُ قد جَرَت/لکِ الطیرُ فیما کان منکِ بأسعدِ... راجع إلی: الکافی ج 5 ص 375، مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 40، جامع أحادیث الشیعة ج 20 ص 113. 64 . فدخلا علی عمّها، وخطب أبو طالب الخطبة المعروفة، وعقد النکاح، فلمّا قام محمّدص لیذهب مع أبی طالب، قالت خدیجة: إلی بیتک، فبیتی بیتک، وأنا جاریتک: الخرائج والجرائح ج 1 ص 139، بحار الأنوار ج 16 ص 3؛ قال ابن عبّاس: فی قوله: «أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَـٔاوَی» عند أبی طالب «فَـٔاوَی» إلی أبی طالب یحفظک ویربّیک... «وَ وَجَدَکَ عَآئِلاً فَأَغْنَی» بمال خدیجة: مناقب آل أبیطالب ج 2 ص 295، وراجع المبسوط للسرخسی ج 3 ص 11، بحار الأنوار ج 33 ص 138، عمدة القارئ ج 19 ص 299، تحفة الأحوذی ج 6 ص 492، تفسیر السمرقندی ج 3 ص 568، تفسیر مجمع البیان ج 10 ص 384، تفسیر البغوی ج 4 ص 499، زاد المسیر ج 8 ص 270، فتح القدیر ج 5 ص 458. 65 . کان قُبَیل البعثة یختلی للعبادة فی غارٍ فی أعلی جبلٍ یقال له حرا، علی ثلاثة أمیال من شمال مکّة، فبقی علی ذلک سنین: أعیان الشیعة ج 1 ص 324. 66 . دخل رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله علی خدیجة حیث مات القاسم ابنها وهی تبکی، فقال لها: ما یبکیک؟ فقالت: درّت دریرة فبکیت، فقال: یا خدیجة، أما ترضین إذا کان یوم القیامة أن تجیئی إلی باب الجنّة وهو قائم فیأخذ بیدکِ فیدخلکِ الجنّة وینزلک أفضلها؟ وذلک لکلّ مؤن، إنّ اللّه عزّ وجلّ أحکم وأکرم أن یسلب المؤن ثمرة فؤده ثمّ یعذّبه بعدها أبداً: الکافی ج 3 ص 218، الحدائق الناضرة ج 4 ص 175، وسائل الشیعة ج 3 ص 244، بحار الأنوار ج 16 ص 15، جامع أحادیث الشیعة ج 3 ص 505. 67 . کنت جالساً مع العباس بن عبد المطّلب وفریق من عبد العزّی بإزاء بیت اللّه الحرام، إذ أقبلت فاطمة بنت أسد أُمّ أمیر المؤنین، وکانت حاملة به لتسعة أشهر وقد أخذها الطلق، فقالت: ربِّ إنّی مؤنة بک وبما جاء من عندک من رسلٍ وکتب... فرأینا البیت وقد انفتح عن ظهره، ودخلت فاطمة فیه، وغابت عن أبصارنا، والتزق الحائط، فرمنا أن ینفتح لنا قفل الباب فلم ینفتح، فعلمنا أنّ ذلک أمر من أمر اللّه عزّ وجلّ، ثمّ خرجت بعد الرابع وبیدها أمیر المؤنین، ثمّ قالت: إنّی فُضّلت علی من تقدّمنی من النساء...: الأمالی للصدوق ص 195، علل الشرائع ج 1 ص 136، معانی الأخبار ص 62، روضة الواعظین ص 77، بحار الأنوار ص 35، بشارة المصطفی ص 27. 68 . کان من نعمة اللّه علی عی بن أبی طالب أنّ قریشاً أصابتهم أزمة شدیدة، وکان أبو طالب ذا عیال کثیرة فقال رسول اللّه لحمزة والعباس: إنّ أبا طالب کثیر العیال، وقد أصاب الناس ما ترون من هذه الأزمة، فانطلق بنا نخفّف من عیاله، فدخلوا علیه وطلبوه بذلک، فقال: إذا ترکتم لی عقیلاً فافعلوا ما شئتم، فبقی عقیل عنده إلی أن مات أبو طالب، ثمّ بقی فی وحدة إلی أن أُخذ یوم بدر، وأخذ حمزة جعفراً، فلم یزل معه فی الجاهلیة والإسلام إلی أن قُتل حمزة، وأخذ العبّاس طالباً، وکان معه إلی یوم بدر، ثمّ فُقد فلم یُعرف له خبر، وأخذ رسول اللّه علیّاً وهو ابن ستّ سنین کسنّه یوم أخذه أبو طالب، فربّته خدیجة والمصطفی إلی أن جاء الإسلام، وتربیتهما أحسن من تربیة أبی طالب وفاطمة بنت أسد...: مناقب آل أبی طالب ج 2 ص 27، حلیة الأبرار ج 2 ص 29، بحار الأنوار ج 38 ص 295. 69 . کان یغدو کلّ یوم إلی حراء یصعده وینظر من قلله إلی آثار رحمة اللّه وأنواع عجائب رحمته وبدائع حکمته، وینظر إلی أکناف السماء وأقطار الأرض والبحار...: بحار الأنوار ج 17 ص 309. 70 . کان یجاور فی حراء من کلّ سنة شهراً... فإذا قضی جواره من حرا، کان أوّل ما یبدأ به إذا انصرف أن یأتی باب الکعبة قبل أن یدخل بیته، فیطوف بها سبعاً وما شاء اللّه من ذلک، ثمّ یرجع إلی بیته. حتّی جاءت السنة التی أکرمه اللّه تعالی فیها بالرساله، فجاور فی حراء... ومعه أهله خدیجة وعلی بن أبی طالب...: شرح نهج البلاغة ج 13 ص 208، بحار الأنوار ج 15 ص 363. 71 . لا تدع صیام یوم سبع وعشرین من رجب؛ فإنّه الیوم الذی نزلت فیه النبوّة علی محمّدص: الکافی ج 4 ص 149، جامع المدارک ج 2 ص 224، الحدائق الناضرة ج 13 ص 391، بحار الأنوار ج 18 ص 189؛ بعث اللّه عزّ وجلّ محمّداً صلیاللهعلیهوآلهرحمةً للعالمین فی سبع وعشرین من رجب: بحار الأنوار ج 18 ص 189، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 466، ج 5 ص 322. 72 . فلمّا استکمل أربعین سنة ونظر اللّه عزّ وجلّ إلی قلبه، فوجده أفضل القلوب وأجلّها وأطوعها وأخشعها وأخضعها، أذن لأبواب السماء ففُتّحت ومحمّد ینظر إلیها، وأذن للملائکة فنزلوا ومحمّد ینظر إلیهم، وأمر بالرحمة فأُنزلت علیه من لدن ساق العرش إلی رأس محمّد، وغمرته، ونظر إلی جبرئیل الروح الأمین...: بحار الأنوار ج 17 ص 309؛ إنّها [سورة العلق ]أوّل سورة نزلت: فتح الباری ج 8 ص 548، عمدة القارئ ج 19، التفسیر الصافی ج 7 ص 515، جامع البیان ج 30 ص 317، تفسیر الثعلبی 10 ص 242، أضواء البیان ج 9 ص 13، البدایة والنهایة ج 3 ص 19، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 405، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 240، وللاطّلاع أکثر راجع إلی: صحیح البخاری ج 6 ص 88، صحیح مسلم ج 1 ص 97، المستدرک للحاکم ج 3 ص 183، السنن الکبری ج 9 ص 6، عمدة القارئ ج 19 ص 307، تفسیر الثعلبی ج 10 ص 242، زاد المسیر ج 8 ص 278، تفسیر الرازی ج 31 ص 139، تفسیر القرطبی ج 20 ص 118، تفسیر البحر المحیط ج 8 ص 487، تفسیر ابن کثیر ج 4 ص 469، تفسیر الجلالین ص 814، الدرّ المنثور ج 6 ص 368، فتح القدیر ج 5 ص 470، تفسیر الآلوسی ج 30 ص 178، الطبقات الکبری ج 1 ص 196، تاریخ مدینة دمشق ج 63 ص 12، فتوح الشام ج 1 ص 287، البدایة والنهایة ج 1 ص 368، إمتاع الأسماع ج 1 ص 30، السیرة النبویة ج 1 ص 155، عیون الأثر ج 1 ص 112، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 385. 73 . توجّه إلی خدیجة، فکان کلّ شیء یسجد له ویقول بلسان فصیح: السلام علیک یا نبیّ اللّه: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 43، بحار الأنوار ج 18 ص 196. 74 . حتّی إذا کنت فی وسط من الجبل سمعت صوتاً من السماء یقول: یا محمّد، أنت رسول اللّه وأنا جبرئیل. قال: فرفعت رأسی إلی السماء، فإذا جبرئیل فی صورة رجل صافّ قدمیه فی أُفق السماء یقول: یا محمّد، أنت رسول اللّه وأنا جبرئیل: تاریخ الطبری ج 2 ص 49، تاریخ مدینة دمشق ج 63 ص 13، تاریخ الإسلام ج 1 ص 131، البدایة والنهایة ج 3 ص 18، إمتاع الأسماع ج 3 ص 26، السیرة النبویة لابن هشام ج 1 ص 155، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 403، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 734. 75 . فرجع بها ترجف بوادره، حتّی دخل علی خدیجة فقال: زمّلونی، فزمّلوه حتّی ذهب عنه الروع، فقال لخدیجة وأخبرها الخبر: مسند أحمد ج 6 ص 233، صحیح البخاری ج 6 ص 88، صحیح مسلم ج 1 ص 97، المستدرک للحاکم ج 3 ص 184، السنن الکبری للبیهقی ج 9 ص 6، عمدة القارئ ج 19 ص 304، الدیباج علی مسلم ج 1 ص 182، المصنّف للصنعانی ج 5 ص 322، صحیح ابن حبّان ج 1 ص 218، تفسیر السمرقندی ج 3 ص 573، تفسیر الثعلبی ج 10 ص 243، تفسیر ابن کثیر ج 4 ص 564، سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 114، تاریخ الإسلام ج 1 ص 118، إمتاع الأسماع ج 3 ص 5، أعیان الشیعة ج 6 ص 311، عیون الأثر ج 1 ص 114، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 235، السیرة الحلبیة ج 1 ص 391؛ فرجع إلی خدیجة یرجف فؤده، فقال: زمّلونی زمّلونی، فزُمّل، فلمّا سری عنه قال لخدیجة...: مسند أحمد ج 6 ص 223، السنن الکبری ج 7 ص 51، البدایة والنهایة ج 3 ص 12، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 394. 76 . فجئتُ أهلی فقلت: زمّلونی زمّلونی، فزمَّلونی، فأنزل اللّه عزّ وجلّ: «یَـأَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنذِرْ * وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ * وَ ثِیَابَکَ فَطَهِّرْ»...: مسند أحمد ج 3 ص 325، صحیح البخاری ج 6 ص 76، السنن الکبری للبیهقی ج 9 ص 6، تفسیر البغوی ج 4 ص 413، تفسیر ابن کثیر ج 4 ص 469، وراجع مسند أبی داود ص 206، وراجع مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 42، بحار الأنوار ج 18 ص 195، السیرة الحلبیة ج 1 ص 391، صحیح مسلم ج 1 ص 97، سنن الترمذی ج 5 ص 100، فتح الباری ج 1 ص 27، عمدة القارئ ج 1 ص 46، الدیباج علی مسلم ج 1 ص 187، تحفة الأحوذی ج 9 ص 172، مسند ابن راهویه ج 2 ص 316، الآحاد والمثانی ج 5 ص 387، طبقات المحدّثین بإصفهان ج 2 ص 155، تاریخ الطبری ج 2 ص 42، الکامل فی التاریخ ج 2 ص 48، إمتاع الأسماع ج 4 ص 338. 77 . إنّ النبوّة نزلت علی رسول اللّه یوم الاثنین، وأسلم علیّ یوم الثلاثاء، ثمّ أسلمت خدجة بنت خویلد زوجة النبیّ...: تفسیر القمّی ج 1 ص 378، بحار الأنوار ج 18 ص 179؛ فدخل علی علیهالسلام إلی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله... فدعاه إلی الإسلام فأسلم، وأسلمت خدیجة، وکان لا یصلّی إلاّ رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله وعلی وخدیجة: أعلام الوری ج 1 ص 102، قصص الأنبیاء ص 315، کشف الغمّة ج 1 ص 86، بحار الأنوار ج 18 ص 184. 78 . فقالت خدیجة: وما هذا النور؟ قال: هذا نور النبوّة، قولی: لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه، فقالت: طالما عرفت ذلک. فأسلمت: مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 43، بحار الأنوار ج 18 ص 196. 79 . قال عفیف الکندی: کان العبّاس لی صدیقاً، وکنت أنزل علیه، فقدمت مکّة ونزلت علیه، فبینا أنا أنظر إلی الکعبة نصف النهار إذ جاء رجل شاب، فرمی ببصره إلی السماء، ثمّ قام مستقبل الکعبة، فلم ألبث إلاّ یسیراً حتّی جاء غلام فقام علی یمینه، ثمّ جاءت امرأة فقامت خلفهما، فرکع الشاب فرکع الغلام والمرأة، فرفع الشاب فرفع الغلام والمرأة...: نظم درر السمطین ص 84، وراجع ذخائر العقبی ص 59، بحار الأنوار ج 38 ص 243، مسند أحمد ج 1 ص 209، مسند أبی یعلی ج 3 ص 117، المعجم الکبیر ج 18 ص 99، الاستیعاب ج 3 ص 1096، شرح نهج البلاغة لابن أبی الحدید ج 4 ص 119، کنز العمال د 13 ص 110، شواهد التنزیل ج 1 ص 113، الطبقات الکبری ج 8 ص 17، التاریخ الکبیر للبخاری ج 7 ص 74، الکامل لابن عبد البرّ ج 1 ص 419، تاریخ مدینة دمشق ج 8 ص 313، تهذیب الکمال ج 20 ص 184، میزان الاعتدال ج 1 ص 223، الإصابة ج 4 ص 425، لسان المیزان ج 1 ص 395، تاریخ الطبری ج 2 ص 57، الوافی بالوفیات ج 20 ص 58، عیون الأثر ج 1 ص 125، ینابیع المودّة ج 1 ص 192؛ کنت أوّل مسلم، فمکثنا بذلک ثلاث حجج، وما علی وجه الأرض خلق یصلّی ویشهد لرسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بما أتاه غیری، وغیر ابنة خویلد رحمها اللّه، وقد فعل: الخصال ص 366، الاختصاص ص 165، بحار الأنوار ج 16 ص 2. 80 . الشعرا: 214. 81 . جمع بنی عبد المطّلب فی دار أبی طالب وهم أربعون... فصنع لهم علیّ طعاماً، أی رجل شاة مع مدّ من البرّ وصاعاً من لبن: السیرة الحلبیة ج 1 ص 460، منهاج الکرامة ص 147، المراجعات ص 187. 82 . إنّه کان بمکّة أیّام ألّب علیه قومه عشائره، فأمر علیّاً أن یأمر خدیجة أن تتّخذ طعاماً، ففعلت، ثمّ أمره أن یدعو له أقرباءه من بنی عبد المطّلب، فدعا أربعین رجلاً، فقال: هات لهم طعاماً یا علیّ، فأتاه بثریدة وطعام یأکله الثلاثة والأربعة...: قرب الإسناد ص 325، بحار الأنوار ج 17 ص 231. 83 . ثمّ تکلّم رسول اللّه فقال: یا بنی عبد المطّلب، إنّی واللّه ما أعلم أنّ صلیاللهعلیهوآله شاباً فی العرب جاء قومه بأفضل ممّا جئتکم به، إنّی قد جئتکم بخیر الدنیا والآخرة، وقد أمرنی اللّه أن أدعوکم إلیه، فأیّکم یؤازرنی علی هذا الأمر علی أن یکون أخی ووصیّی وخلیفتی فیکم؟ فأحجم القوم عنها جمیعاً، وقلت أنا وأنّی لأحدثهم سنّاً وأرمصهم عیناً وأعظمهم بطناً وأحمشهم ساقاً: أنا یا رسول اللّه أکون وزیرک علیه. فأعاد القول، فأمسکوا وأعدت ما قلت، فأخذ برقبتی، ثمّ قال لهم: هذا أخی ووصیّی وخلیفتی فیکم، فاسمعوا له وأطیعوا. فقام القوم یضحکون ویقولون لأبی طالب: قد أمرک أن تسمع لابنک وتطیع: الإرشاد للمفید ج 1 ص 33، مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 306، الروضة فی فضائل أمیر المؤمنین ص 70، بحار الأنوار ج 38 ص 222، الغدیر ج 2 ص 279، شرح نهج البلاغة لابن أبی الحدید ج 13 ص 211، کنز العمال ج 13 ص 114، جامع البیان ج 19 ص 149، تفسیر ابن کثیر ج 3 ص 364، تاریخ مدینة دمشق ج 42 ص 49، تاریخ الطبری ج 2 ص 63، الکامل فی التاریخ 2 ص 63، البدایة والنهایة ج 3 ص 53، کشف الغمّة ج 1 ص 63، السیرة النبویة ج 1 ص 459، تقریب المعارف ص 193. 84 . لمّا نزلت: «وَ أَنذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ»، انطلق نبی اللّه صلیاللهعلیهوآله إلی رضمةٍ من جبلٍ فعلی أعلاه حجراً، ثمّ نادی: یا بنی عبد مناف، إنّی نذیر، إنّما مثلی ومثلکم کمثل رجل رأی العدو فانطلق یرید أهله، فخشی أن یسبقوه، فجعل یهتف واصباحاه: مسند أحمد ج 5 ص 60، صحیح مسلم ج 1 ص 134، السنن الکبری للنسائی ج 6 ص 243، المعجم الکبیر ج 5 ص 272، تفسیر ابن أبی حاتم ج 9 ص 2826، تفسیر ابن کثیر ج 3 ص 363، الدرّ المنثور ج 5 ص 95، أُسد الغابة ج 2 ص 211، تهذیب الکمال ج 9 ص 411، تاریخ الإسلام ج 1 ص 144، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 323، السیرة الحلبیة ج 1 ص 460؛ صعد رسول اللّه علی الصفا فقال: یا صباحاه! فاجتمعت إلیه قریش، فقالوا: ما لک؟ فقال: أرأیتکم أن أخبرتکم أنّ العدو مصبحکم أو ممسیکم، ما کنتم تصدّقوننی؟ قالوا: بلی، قال: إنّی نذیر لکم بین یدی عذابٍ شدید: تفسیر الجلالین ص 830، لباب النقول ص 237، تفسیر نور الثقلین ج 5 ص 698؛ صعد النبیّ الصفا ذات یوم فقال: یاصباحاه! فاجتمعت إلیه قریش، قالوا: ما لک؟ قال: أرأیتکم لو أخبرتکم أنّ العدو یصبحکم أو یمسیکم، أما کنتم تصدّقونی: صحیح البخاری ج 6 ص 29، وراجع عمدة القارئ ج 19 ص 131، تفسیر ابن کثیر ج 3 ص 551، الدرّ المنثور ج 5 ص 96، أُسد الغابة ج 2 ص 211؛ قال: یا معشر قریش، یا معشر العرب، أدعوکم إلی عبادة اللّه وخلع الأنداد والأصنام، وأدعوکم إلی شهادة لا إله إلاّ اللّه...: أعلام الوری ج1 ص 106، قصص الأنبیاء ص 316، بحار الأنوار ج 18 ص 185. 85 . کانت خدیجة أوّل من آمن باللّه ورسوله، وصدّقت بما جاء من اللّه، ووازرته علی أمره، فخفّف اللّه بذلک عن رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله، وکان لا یسمع شیئاً یکرهه من ردٍّ علیه وتکذیبٍ له فیحزنه ذلک، إلاّ فرّج اللّه ذلک عن رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بها، إذا رجع إلیها تثبّته وتخفّف عنه، وتهوّن علیه أمر الناس: کشف الغمّة ج 2 ص 133، بحار الأنوار ج 16 ص 10، أعیان الشیعة ج 6 ص 311، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 300. 86 . ثمّ وضع یده فی أُذنه ثمّ نادی ثلاثاً بأعلی صوته: یا أیّها الناس، إنّی رسول اللّه. ثلاثاً، فرمقه الناس بأبصارهم، ورماه أبو جهل ـ قبّحه اللّه ـ بحجرٍ فشجّ بین عینیه، وتبعه المشرکون بالحجارة، فهرب حتّی أتی الجبل...: بحار الأنوار ج 18 ص 241. 87 . فلمّا ولّی ناداه أبو طالب فقال: اقبل یا بن أخی! فأقبل علیه رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله، فقال: اذهب یا بن أخی فقل ما أحببت، فواللّه لا أسلّمک لشیءٍ أبداً: شرح نهج البلاغة ج 14 ص 54، تاریخ الطبری ج 2 ص 67، الکامل فی التاریخ ج 2 ص 64، تاریخ الإسلام للذهبی ج 1 ص 149، البدایة والنهایة ج 3 ص 63، إمتاع الأسماع ج 4 ص 387، أعیان الشیعة ج 1 ص 232، السیرة النبویة لابن هشام ج 1 ص 172، عیون الأثر ج 1 ص 132، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 474، السیرة الحلبیة ج 1 ص 462. 88 . إنّها نزلت فی العاص بن وائل السهمی، وذکر أنّه رأی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله یخرج من المسجد، فالتقیا عند باب بنی سهم، وتحدّثا وأُناس من صنادید قریش جلوس فی المسجد، فلمّا دخل العاص قالوا: من الذی کنت تحدّث معه؟ قال: ذاک الأبتر؛ وقد توفّی قبل ذلک عبد اللّه ابن رسول اللّه وهو من خدیجة، وکانوا یسمّون من لیس له ابن «أبتر»: تفسیر الثعلبی ج 10 ص 307، تفسیر البغوی ج 4 ص 534، أسباب نزول القرآن ص 306، تفسیر معجم البیان ج 19 ص 459، بحار الأنوار ج 17 ص 203؛ فالقاسم أُمّه خدیجة بنت خویلد، وهو أکبر ولده، وبه یُکنّی... وعبد اللّه أیضاً أُمّه خدیجة، ویقال له الطیّب والطاهر ولد بعد النبوّة ومات صغیراً بمکّة، فقال العاص بن وائل: محمّد أبتر لا یعیش ذکره، فأنزل اللّه فیه: «إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ»: إمتاع الأسماع ج 5 ص 333؛ إنّه [العاص بن وائل ]قال لقریش: سیموت هذا الأبتر غداً فینقطع ذکره؛ یعنی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله، لأنّه لم یکن له صلیاللهعلیهوآله ولد ذکر یعقب منه: شرح نهج البلاغة ج 6 ص 282؛ فکان أوّل من مات من ولده القاسم ثمّ عبد اللّه بمکّة، فقال العاص بن وائل السهمی: انقطع ولده فهو أبتر: الطبقات الکبری ج 1 ص 133، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 125، أُسد الغابة ج 4 ص 188، الإصابة ج 5 ص 389، فتح القدیر ج 5 ص 504، بحار الأنوار ج 22 ص 166؛ ثمّ عبد اللّه، وکان یقال له الطیّب ویقال له الطاهر ولد بعد النبوّة ومات صغیراً: مجمع الزوائد ج 9 ص 217، المعجم الکبیر ج 22 ص 397، البدایة والنهایة ج 5 ص 329، السیرة النبویة لابن کثیر ج 4 ص 608. 89 . جاء جبرئیل ومیکائیل وإسرافیل بالبراق إلی رسول اللّه...: تفسیر القمّی ص 3، التفسیر الأصفی ج 1 ص 670، التفسیر الصافی ج 3 ص 67، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 100، بحار الأنوار ج 18 ص 319. 90 . قلت للإمام الکاظم علیهالسلام: لأیّ علّة عرج اللّه بنبیّه إلی السماء ومنها إلی سدرة المنتهی ومنها إلی حجب النور، وخاطبه وناجاه هناک ، واللّه لا یوصف بمکان؟ فقال علیهالسلام: إنّ اللّه لا یوصف بمکان ولا یجری علیه زمان ، ولکنّه عزّ وجلّ أراد أن یشرّف به ملائکته وسکّان سماواته ، ویکرمهم بمشاهدته، ویریه من عجائب عظمته ما یخبر به بعد هبوطه ، ولیس ذلک علی ما یقوله المشبّهون ، سبحان اللّه وتعالی عمّا یصفون: التوحید للصدوق ص 175، علل الشرائع ج 1 ص 132، بحار الأنوار ج 3 ص 315، ج 18 ص 348، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 99، نور البراهین ج 1 ص 43. 91 . فوافی أربعة آلاف وأربعمئة نبیّ وأربعة عشر نبیّاً...: بحار الأنوار ج 18 ص 317؛ فجمع ما شاء اللّه من أنبیائه ببیت المقدس: الخرائج والجرائح ج 1 ص 84؛ حشر اللّه الأوّلین والآخرین من النبیّین والمرسلین...: الکافی ج 8 ص 121، الاحتجاج ج 2 ص 6، تفسیر القمّی ج 1 ص 233؛ فأدخلنی المسجد فخرق بی الصفوف والمسجد غاصّ بأهله...: الیقین للسیّد ابن طاووس ص 288، بحار الأنوار ج 18 ص 391. 92 . وتلقّتنی الملائکة حتّی دخلت السماء الدنیا ، فما لقینی ملک إلاّ ضاحکاً مستبشراً...: بحار الأنوار ج 18 ص 321، التفسیر الصافی ج 3 ص 169. 93 لیلة أُسری بی إلی السماء... فبینما أنا أدور فی قصورها وبساتینها ومقاصیرها ، إذ شممت رائحة طیّبة، فأعجبتنی تلک الرائحة، فقلت: یا حبیبی، ما هذه الرائحة التی غلبت علی روائح الجنّة کلّها؟ فقال: یا محمّد ، تفّاحة خلقها اللّه تبارک وتعالی بیده منذ ثلاثمئة ألف عام، ما ندری ما یرید بها، فینما أنا کذلک إذ رأیت ملائکة معهم تلک التفّاحة، فقالوا: یا محمّد، ربّنا یقرئ علیک السلام وقد أتحفک بهذه التفّاحة...: مدینة المعاجز ج 3 ص 224. 94 . إنّ رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله قال لفاطمة: إنّ اللّه تعالی یغضب لغضبکِ ویرضی لرضاکِ: المستدرک ج 3 ص 154، مجمع الزوائد ج 9 ص 203، الآحاد والمثانی ج 5 ص 363، المعجم الکبیر ج 1 ص 108 و ج 22 ص 401، نظم درر السمطین ص 177، کنز العمال ج 13 ص 674، الکامل لابن عدی ج 2 ص 351، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 156، أُسد الغابة ج 5 ص 522، ذیل تاریخ بغداد ج 2 ص 140، میزان الاعتدال ج 1 ص 535، الإصابة ج 8 ص 266، إمتاع الأسماع ج 4 ص 196، سبل الهدی والرشاد ج 11 ص 44، ینابیع المودّة ج 2 ص 56، 132، شرح الأخبار ج 3 ص 29، الاحتجاج ج 2 ص 103؛ یا فاطمة، إنّ اللّه لیغضب لغضبکِ ویرضی لرضاکِ: الأمالی للصدوق ص 467، روضة الواعظین ص 149، الأمالی للطوسی ص 427، مناقب آل أبیطالب ج 3 ص 106، بحار الأنوار ج 43 ص 20، 22، 44، 53، کنز العمال ج 12 ص 111، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 156، کشف الغمّة ج 2 ص 85. 95 . کان النبی صلیاللهعلیهوآله یکثر تقبیل فاطمة علیهاالسلام ، فعاتبته علی ذلک عائشة ، فقالت: یا رسول اللّه، إنّک لتکثر تقبیل فاطمة ! فقال لها: إنّه لمّا عُرج بی إلی السماء ، مرّ بی جبرئیل علی شجرة طوبی ، فناولنی من ثمرها فأکلته ، فحوّل اللّه ذلک ماءً إلی ظهری ، فلمّا أن هبطت إلی الأرض واقعت خدیجة فحملت بفاطمة ، فما قبّلتها إلاّ وجدت رائحة شجرة طوبی منها: تفسیر العیّاشی ج 2 ص 212، بحار الأنوار ج 8 ص 142؛ کان رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله یکثر تقبیل فاطمة علیهاالسلام ، فأنکرت ذلک عائشة ، فقال رسول اللّه: یا عائشة ، إنّی لمّا أُسری بی إلی السماء ، دخلت الجنّة ، فأدنانی جبرئیل من شجرة طوبی ، وناولنی من ثمارها ، فأکلته ، فحوّل اللّه ذلک ماءً فی ظهری ، فلمّا هبطت إلی الأرض واقعت خدیجة فحملت بفاطمة ، فما قبّلتها قطّ إلاّ وجدت رائحة شجرة طوبی منها: تفسیر القمّی ج 1 ص 365، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 502؛ أُسری بی إلی السماء ، أدخلنی جبرئیل الجنّة فناولنی تفّاحة ، فأکلتها فصارت نطفة فی ظهری ، فلمّا نزلت من السماء واقعت خدیجة ، ففاطمة من تلک النطفة ، فکلّما اشتقت إلی تلک التفّاحة قبّلتها: ینابیع المودّة ج 2 ص 131، ذخائر العقبی ص 36، تفسیر مجمع البیان ج 6 ص 37؛ فأنا إذا اشتقت إلی الجنّة سمعت ریحها من فاطمة: الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف ص 111، بحار الأنوار ج 37 ص 65؛ رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله:... فأکلتها لیلة أُسری، فعلقت خدیجة بفاطمة ، فکنت إذا اشتقت إلی رائحة الجنّة شممت رقبة فاطمة: المستدرک ج 3 ص 156، کنز العمال ج 12 ص 109، الدرّ المنثور ج 4 ص 153. 96 . عن رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله: إنّ جبرئیل أتانی لیلة أُسری بی ، فحین رجعت فقلت: یا جبرئیل، هل لک من حاجة؟ فقال: حاجتی أن تقرأ علی خدیجة من اللّه ومنّی السلام . وحدّثنا عند ذلک أنّها قالت حین لقیها نبیّ اللّه علیه وآله السلام ، فقال لها الذی قال جبرئیل: قالت: إنّ اللّه هو السلام ، ومنه السلام ، وإلیه السلام ، وعلی جبرئیل السلام: تفسیر العیّاشی ج 2 ص 279، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 133، بحار الأنوار ج 16 ص 7. 97 . فلم تزل خدیجة علی ذلک إلی أن حضرت ولادتها، فوجّهت إلی نساء قریش وبنی هاشم: أن تعالین لتلین منّی ما تلی النساء من النساء، فأرسلن إلیها: أنتِ عصیتنا، ولم تقبلی قولنا، وتزوّجتِ محمّداً یتیم أبی طالب فقیراً لا مال له، فلسنا نجیء ولا نلی من أمرکِ شیئاً. فاغتمّت خدیجة لذلک، فبینا هی کذلک، إذ دخل علیها أربع نسوة سمر طوال، کأنّهنّ من نساء بنی هاشم، ففزعت منهن لمّا رأتهن، فقالت إحداهنّ: لا تحزنی یا خدیجة، فإنّا رسل ربّکِ إلیکِ، ونحن أخواتک، أنا سارة، وهذه آسیة بنت مزاحم، وهی رفیقتک فی الجنّة، وهذه مریم بنت عمران، وهذه کلثوم أُخت موسی بن عمران، بعثنا اللّه إلیکِ لنلی منکِ ما تلی النساء من النساء، فجلست واحدة عن یمینها، وأُخری عن یسارها، والثالثة بین یدیها، والرابعة من خلفها...: الأمالی للصدوق ص 691، روضة الواعظین ص 143، دلائل الإمامة ص 77، الخرائج والجرائح ج 2 ص 524، المحتضر ص 57، بحار الأنوار ج 16 ص 80، ج 43 ص 3. 98 . فوضعت فاطمة طاهرة مطهّرة، فلمّا سقطت إلی الأرض أشرق منها النور حتّی دخل بیوتات مکّة، ولم یبق فی شرق الأرض ولا غربها موضع إلاّ أشرق فیه ذلک النور... قالت النسوة: خذیها یا خدیجة طاهرة مطهّرة زکیة میمونة، بورک فیها وفی نسلها. فتناولتها فرحة مستبشرة، وألقمتها ثدیها، فدرّ علیها: نفس المصادر السابقة. 99 . کان أهل الجاهلیة یدفنون البنات وهنّ أحیاء، ویقال کان أصلها مع الغیرة علیهنّ لما وقع لبعض العرب حیث سبی بنت آخر، فاستفرشها، فأراد أبوها أن یفتدیها منه، فخیّرها فاختارت الذی سباها، فحلف أبوها لیقتلنّ کلّ بنت تولد له، فتُبع علی ذلک: فتح الباری ج 7 ص 110؛ وکانت عادة العرب أن یدفنوا بناتهم إذا ولدت، تحرّزاً عن لحوق العار: عون المعبود ج 6 ص 152، وراجع البرهان للزرکشی ج 3 ص 282، الوافی بالوفیات ج 9 ص 144. 100 . لمّا رأت قریش ظهور الإسلام وجلوس الملسمین حول الکعبة، سقط فی أیدیهم، فمشوا إلی أبی طالب حتّی دخلوا علیه، فقالوا: أنت سیّدنا وأفضلنا فی أنفسنا، وقد رأیت هذا الذی فعل هؤاء السفهاء مع ابن أخیک من ترکهم آلهتنا وطعنهم علینا وتسفیههم أحلامنا. وجاؤا بعمارة بن الولید بن المغیرة فقالوا: قد جئناک بفتی قریش جمالاً ونسباً ونهادةً وشعیراً، ندفعه إلیک فیکون لک نصرة ومیراثة، وتدفع إلینا ابن أخیک فنقتله! فإنّ ذلک أجمع للعشیرة وأفضل فی عواقب الأُمور مغبةً. قال أبو طالب: واللّه ما أنصفتمونی، تعطوننی ابنکم أغذوه لکم، وأعطیکم ابن أخی تقتلونه؟!...: الطبقات الکبری ج 1 ص 202، تاریخ الطبری ج 2 ص 67، وراجع الکامل فی التاریخ ج 2 ص 65، تاریخ الإسلام ج 1 ص 152، سیرة ابن إسحاق د 2 ص 133، السیرة النبویة لابن هشام ج 1 ص 172، الدرّ النظیم ص 206، عیون الأثر ج 1 ص 133، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 327، السیرة الحلبیة ج 1 ص 463، مناقب آل أبی طالب ج 1 ص 55، بحار الأنوار ج 35 ص 89. 101 . فأمّا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله فمنعه اللّه بعمّه أبی طالب... وأمّا سائرهم فأخذهم المشرکون فألبسوهم أدراع الحدید وصهروهم فی الشمس: مسند أحمد ج 1 ص 404، سنن ابن ماجة ج 1 ص 53، المستدرک للحاکم ج 3 ص 284، السنن الکبری ج 8 ص 209، فتح الباری ج 7 ص 126، المصنّف لابن أبی شیبة ج 7 ص 537، صحیح ابن حبّان ج 15 ص 558، الاستیعاب ج 1 ص 179، الدرر لابن عبد البرّ ص 41، تخریج الأحادیث والآثار ج 2 ص 246، کنز العمّال ج 13 ص 308، الدرّ المنثور ج 5 ص 141، فتح القدیر ج 4 ص 195، تاریخ مدینة دمشق ج 10 ص 429، تهذیب الکمال ج 21 ص 221، تاریخ الإسلام للذهبی ج 1 ص 217، البدایة والنهایة ج 3 ص 39، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 436؛ إن کانوا لیضربون أحدهم ویجیعونه ویعطّشونه حتّی ما یقدر أن یستوی جالساً من شدّة الضرّ الذی به: السنن الکبری ج 8 ص 209، فتح الباری ج 7 ص 126، أُسد الغابة ج 4 ص 44، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 495، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 357. 102 . کان یعذّب بلالا بمکّة عذاباً شدیداً لأجل إسلامه، وکان یخرجه إلی الرمضاء إذا حمیت فیضجعه علی ظهره، ثمّ یأخذ الصخرة العظیمة فیضعها علی صدره ویقول: لا تزال هکذا حتّی تفارق دین محمّد، فیقول: أحد أحد: عمدة القارئ ج 12 ص 129 وراجع شرح نهج البلاغة ج 14 ص 138، سیر أعلام النبلاء ج 1 ص 352، تاریخ الطبری ج 2 ص 153؛ وکان أُمیّة بن خلف یخرجه إذا حمیت الظهیرة فیطرحه علی ظهره فی بطحاء مکّة، ثمّ یأمر بالصخرة العظیمة فتوضع علی صدره، ثمّ یقول له: لا واللّه لا تزال هکذا حتّی تموت، أو تکفر بمحمّدص وتعبد اللاّت والعزّی، فیقول: أحد أحد: البدایة والنهایة ج 3 ص 74، الکامل فی التاریخ ج 2 ص 66، أعیان الشیعة ج 3 ص 605، السیرة النبویة لابن هشام ج 1 ص 210، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 492، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 357، السیرة الحلبیة ج 1 ص 479. 103 . فأعطوه [بلال] الولدان، وأخذوا یطوفون به شعاب مکّه وهو یقول: أحد أحد: مسند أحمد ج 1 ص 404، سنن ابن ماجة ج 1 ص 53، المستدرک للحاکم ج 3 ص 284، السنن الکبری للبیهقی ج 8 ص 209، المصنّف لابن أبی شیبة ج 7 ص 537، صحیح ابن حبّان ج 15 ص 559، الاستیعاب ج 1 ص 179، تخریج الأحادیث والآثار ج 2 ص 246، کنز العمّال ج 13 ص 308، الدرّ المنثور ج 5 ص 141، فتح القدیر ج 4 ص 195، معرفة الثقات ج 2 ص 349، تهذیب الکمال ج 21 ص 221. 104 . أوّل شهید استشهد فی الإسلام سمیّة أُمّ عمّار، طعنها أبو جهل فی قلبها بحربة فقتلها: الاستیعاب ج 4 ص 1864، الطبقات الکبری ج 8 ص 264، البدایة والنهایة ج 3 ص 76؛ کانت بنو مخزوم یخرجون بعمّار بن یاسر وأبیه وأُمّه، وکانوا أهل بیت إسلام، إذا حمیت الظهیرة یعذّبونهم برمضاء مکّة: البدایة والنهایة ج 3 ص 76، السیرة النبویة لابن هشام ج 1 ص 211، السیرة النبویة لابن کثیر ج 1 ص 494. 105 . ثمّ خرج جعفر بن أبی طالب وتتابع المسلمون إلیها، وکان جمیع من هاجر من المسلمین إلی الحبشة اثنین وثمانین رجلاً سوی النساء والصبیان، فلمّا علمت قریش بذلک وجّههوا عمرو بن العاص وصاحبه عمارة بن الولید بالهدایا إلی النجاشی وإلی بطارقته، لیردّوهم إلیهم...: تفسیر مجمع البیان ج 3 ص 400، تفسیر الثعلبی ج 4 ص 98، تفسیر البغوی ج 2 ص 57، بحار الأنوار ج 18 ص 412. 106 . قال: کان الطفیل بن عمرو الدوسی رجلاً شریفاً شاعراً کثیر الضیافة، فقدم مکّة ورسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بها، فمشی إلیه رجال من قریش فقالوا: یا طفیل، إنّک قدمت بلادنا وهذا الرجل الذی بین أظهرنا قد أعضل بنا... فلا تکلّمه ولا تسمع منه. قال الطفیل: فواللّه ما زالوا بی حتّی أجمعت أن أسمع منه شیئاً ولا أُکلّمه، فغدوت إلی المسجد وقد حشوت أُذنی کرسفاً ـ یعنی قطناً ـ فرقاً من أن یبلغنی شیء من قوله، حتّی کان یقال لی: ذو القطنتین. قال: فغدوت یوماً إلی المسجد، فإذا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله قائم یصلّی عند الکعبة، فقمت قریباً منه......: الطبقات الکبری ج 4 ص 238، تاریخ مدینة دمشق ج 25 ص 11، أُسد الغابة ج 3 ص 54، البدایة والنهایة ج 3 ص 123، إمتاع الأسماع ج 4 ص 358، السیرة النبویة لابن هشام ج 1 ص 257، عیون الأثر ج 1 ص 185، السیرة النبویة ج 2 ص 73، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 417. 107 . فاجتمعت قریش علی أن یکتبوا بینهم وبین بنی هاشم صحیفة، یتعاقدون فیها ألاّ یناکحوهم ولا یبایعونهم ولا یجالسوهم، فکتبوا وعلّقوها فی جوف الکعبة تأکیداً علی أنفسهم: شرح نهج البلاغة ج 14 ص 58؛ وأرادت قریش قتل رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله، وان یترک أبو طالب بینهم وبینه، فلم یفعل، فکتبوا صحیفة علی أن یقاطعوا بنی هاشم وبنی المطّلب ومن أسلم معه، ولا یناکحوهم ولا یبایعونهم...: أُسد الغابة ج 1 ص 19؛ جعل الإسلام یفشو فی القبائل... اجتمعت قریش فائتمرت بینها أن یکتبوا بینهم کتاباً یتعاقدون فیه...: تاریخ الطبری ج 2 ص 74؛ وکتبوا مکرهم أن لا یقبلوا من بنی هاشم أبداً صلحاً ولا تأخذهم بهم رأفة حتّی یسلّموه للقتل: النزاع والتخاصم للمقریزی ص 76، وراجع: روضة الواعظین ص 53، الخرائج والجرائح ج 1 ص 142، مناقب آل أبیطالب ج 1 ص 57، عمدة الطالب ص 21، حلیة الأبرار ج 1 ص 72، بحار الأنوار ج 18 ص 120، الدرر لابن عبد البرّ ص 52، أُسد الغابة ج 1 ص19، تاریخ الطبری ج 2 ص 74، الکامل فی التاریخ ج 3 ص 87، تاریخ الإسلام للذهبی ج 1 ص 231، البدایة والنهایة ج 3 ص 105، تاریخ ابن خلدون ج 2 ص 9، السیرة النبویة لابن هشام ج 1 ص 251، عیون الأثر ج 1 ص 165، السیرة النبویة لابن کثیر ج 2 ص 44. 108 . کان أبو طالب یخاف أن یغتالوا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله لیلاً أو سرّاً: بحار الأنوار ج 19 ص 19، سیرة ابن إسحاق ج 2 ص 141، بحار الأنوار ج 19 ص 19. 109 . فلمّا بلغ ذلک أبا طالب جمع بنی هاشم ودخلوا الشعب، وکانوا أربعین رجلاً، فحلف لهم أبو طالب بالکعبة والحرم والرکن والمقام، إن شاکت محمّداً شوکة لأثبنّ علیکم یا بنی هاشم. وحصّن الشعب، وکان یحرسه باللیل والنهار، فإذا جاء اللیل یقوم بالسیف علیه، ورسول اللّه صلیاللهعلیهوآله مضطجع، ثمّ یقیمه ویضجعه فی موضعٍ آخر، فلا یزال اللیل کلّه هکذا، ویوکل ولده وولد أخیه به یحرسونه بالنهار، فأصابهم الجهد: أعلام الوری ج 1 ص 125، قصص الأنبیاء ص 325، حلیة الأبرار ج 1 ص 82. 110 . وکان من دخل مکّة من العرب لا یجسر أن یبیع من بنی هاشم شیئاً، ومن باع منهم شیئاً انتهبوا ماله: قصص الأنبیاء ص 325.بحار الأنوار ج 19 ص 1. 111 . فأقام ومعه جمع بنی هاشم وبنی المطّلب فی الشعب ثلاث سنین... وأنفقت خدیجة بنت خویلد مالها: تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 31؛ وأنفقت مالها فی سبیل اللّه وعلی رسوله صلیاللهعلیهوآله: شرح الأخبار ج 3 ص 22؛ وکانت قریش إذا رحلت عیرها فی الرحلتین ـ یعنی رحلة الشتاء والصیف ـ کانت طائفة من العیر لخدیجة، وکانت أکثر قریش مالاً، وکان صلیاللهعلیهوآله ینفق منه ما شاء: الأمالی للطوسی ص 468؛ قال رسول اللّه: واللّه ما أبدلنی اللّه خیراً منها [من خدیجة]، آمنت بی إذ کفر الناس، وصدّقتنی إذ کذّبتنی الناس، وواستنی فی مالها إذ حرمنی الناس: مسند أحمد ج 6 ص 118، مجمع الزوائد ج 9 ص 224، فتح الباری ج 7 ص 103، الاستیعاب ج 4 ص 1824، کنز العمال ج 12 ص 132، فیض القدیر ج 4 ص 164، قاموس الرجال ج 12 ص 248، أُسد الغابة ج 5 ص 438، الإصابة ج 8 ص 103، الوافی بالوفیات ج 13 ص 182، أعیان الشیعة ج 6 ص 312، سبل الهدی والرشاد ج 9 ص 386، ج 11 ص 158، السیرة الحلبیة ج 3 ص 401، ینابیع المودّة ج 2 ص 51، 330؛ واللّه لقد آمنت بی حین کفر بی الناس، وآوتنی حین طردنی الناس، وأعطتنی مالها فأنفقته فی سبیل اللّه: تاریخ بغداد ج 12 ص 135، کنز العمّال ج 12 ص 132؛ وکانت خدیجة لها مال کثیر، فأنفقته علی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله فی الشعب: أعلام الوری ج 1 ص 125، قصص الأنبیاء ص 325، بحار الأنوار ج 19 ص 1، أعیان الشیعة ج 1 ص 235. 112 . یا خدیجة، لا تظنّی أنّ انقطاعی عنکِ هجرة ولا قلی، ولکنّ ربّی عزّ وجلّ أمرنی بذلک لینفذ أمره، فلا تظنّی یا خدیجة إلاّ خیراً، فإنّ اللّه عزّ وجلّ لیباهی بکِ کرام ملائکته کلّ یوم مراراً: بحار الأنوار ج 16 ص 78، الدرّ النظیم ص 452. 113 . أتی جبرئیل النبیّ وعنده خدیجة فقال: إنّ اللّه یقرئ خدیجة السلام، فقالت: إنّ اللّه هو السلام وعلیک السلام ورحمة اللّه وبرکاته: روضة الواعظین ص 269، فضائل الصحابة للنسائی ص 75، المستدرک للحاکم ج 3 ص 186، السنن الکبری ج 5 ص 94، المعجم الکبیر ج 23 ص 15، الاستیعاب ج 4 ص 1821، قاموس الرجال ج 12 ص 249، ینابیع المودّة ج 2 ص 47؛ نزل جبرئیل علی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بما أُرسل به، وجلس یحدّث رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله، إذ مرّت خدیجة بنت خویلد، فقال جبرئیل: مَن هذه یا محمّد؟ قال: هذه صدّیقة أُمّتی، قال جبرئیل: معی إلیها رسالة من الربّ تبارک وتعالی، یقرئها السلام ویبشّرها ببیتٍ فی الجنّة من قصبٍ بعید من اللهب، لا نصب فیه ولا صخب، قالت: اللّه السلام ومنه السلام، والسلام علیکما ورحمة اللّه وبرکاته علی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله...: تاریخ مدینة دمشق ج 70 ص 117، البدایة والنهایة ج 2 ص 74، قصص الأنبیاء ج 2 ص 382؛ أتی جبرئیل النبی صلیاللهعلیهوآله فقال: هذه خدیجة قد أتتک معها إناء مغطّی فیه إدام أو طعام أو شراب، فإذا هی أتتک فاقرأ علیها السلام من ربّها ومنّی السلام، وبشّرها ببیتٍ فی الجنّة من قصبٍ لا صخب فیه ولا نصب: کشف الغمّة ج 2 ص 130، بحار الأنوار ج 16 ص 7. 114 . یصبح قریش فیسمعوا من اللیل أصوات صبیان بنی هاشم الذین فی الشعب یتضاغون من الجوع، فإذا أصبحوا جلسوا عند الکعبة فیسأل بعضهم بعضاً، فیقول الرجل لصاحبه: کیف بات أهلک البارحة؟ فیقول: بخیر، فیقول: لکنّ إخوانکم هؤاء الذین فی الشعب بات صبیانهم یتضاغون من الجوع: سیرة ابن إسحاق ج 2 ص 141، بحار الأنوار ج 19 ص 19. 115 . وقد کان أبو جهل بن هشام لقی حکیم بن حزام بن أسد بن عبد العزّی معه غلام یحمل قمحاً یرید به عمّته خدیجة بنت خویلد وهی عند رسول اللّه محاصرة فی الشعب، فتعلّق به...: شرح نهج البلاغة ج 14 ص 59، تاریخ مدینة دمشق ج 15 ص 104، تاریخ الطبری ج 2 ص 74، تاریخ الإسلام ج 1 ص 223، البدایة والنهایة ج 3 ص 109، سیرة ابن إسحاق ج 2 ص 142، عیون الأثر ج 1 ص 167، السیرة النبویة لابن کثیر ج 2 ص 50، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 378، السیرة الحلبیة ج 2 ص 34. 116 . بعث اللّه علی صحیفتهم القاطعة دابّة الأرض، فلحست جمیع ما فیها من قطیعة وظلم، وترکت «باسمک اللهمّ»، ونزل جبرئیل علی رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله فأخبره بذلک، فأخبر رسول اللّه أبا طالب، فقام أبو طالب ولبس ثیابه، ثمّ مشی حتّی دخل المسجد علی قریش وهم مجتمعون فیه، فلمّا أبصروه قالوا: قد ضجر أبو طالب وجاء الآن لیسلّم ابن أخیه، فدنا منهم وسلّم علیهم، فقاموا إلیه وعظّموه وقالوا: قد علمنا یا أبا طالب أنّک أردت مواصلتنا... قال: واللّه ما جئت لهذا، ولکنّ ابن أخی أخبرنی ولم یکذبنی أنّ اللّه تعالی أخبره أنّه بعث علی صحیفتکم القاطعة دابّة الأرض فلحست جمیع ما فیها... فابعثوا إلی صحیفتکم، فإن کان حقّاً فاتّقوا اللّه وارجعوا عمّا أنتم علیه من الظلم والجور وقطیعة الرحم، وإن کان باطلاً دفعته إلیکم، فإن شئتم قتلتموه، وإن شئتم استحییتموه: سیر أعلام النبلاء ج 1 ص 127، قصص الأنبیاء ص 326، حلیة الأبرار ج 1 ص 85، بحار الأنوار ج 19 ص 3. 117 . أوحی اللّه عزّ وجلّ إلیه أنّه قد بعث أرضة علی الصحیفة المکتوبة بین قریش فی هجران النبیّ صلیاللهعلیهوآله وجمیع بنی هاشم المختومه بأربعین خاتماً: کمال الدین ص 78؛ فمکثوا ثلاث سنین، ثمّ بعث اللّه عزّ وجلّ الأرضة علی الصحیفة فأکلتها: روضة الواعظین ص 53؛ ثمّ إنّ اللّه برحمته أرسل علی صحیفة قریش الأرضة...: السنن الکبری للبیهقی ج 6 ص 366؛ فقال أبو طالب لکفّار قریش: إنّ ابن أخی أخبرنی ولم یکذبنی قطّ أنّ اللّه تعالی قد سلّط علی صحیفتکم الأرضة فلحست ما کان فیها من جور وظلم: عمدة القارئ ج 9 ص 230، وراجع معرفة السنن والآثار للبیهقی ج 5 ص 173، الدرر لابن عبد البرّ ص 54، الطبقات الکبری ج 1 ص 309، الکامل فی التاریخ ج 2 ص 90، البدایة والنهایة ج 3 ص 106، سیرة ابن إسحاق ج 6 ص 142، عیون الأثر ج 1 ص 167، السیرة النبویة لابن کثیر ج 2 ص 44، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 381. 118 . وذکر أنّ أبا طالب لمّا حضرته الوفاة، جمع إلیه وجهاء قریش فأوصاهم، وکان من وصیّته:... وإنّی أوصیکم بمحمّد خیراً، فإنّه الأمین فی قریش... کونوا له ولاة ولحزبه حماة، واللّه لا یسلک أحد منکم سبیله إلاّ رشد ولا یأخذ أحد بهداه إلاّ سعد. وفی لفظٍ آخر: إنّه لمّا حضرته الوفاة دعا بنی عبد المطّلب فقال: لن تزالوا بخیرٍ ما سمعتم من محمّد وما تبعتم أمره، فأطیعوه ترشدوا: السیرة الحلبیة ج 2 ص 50، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 429، أعیان الشیعة ج 8 ص 125. 119 . ولمّا قُبض أبو طالب أتی علی علیهالسلام رسولَ اللّه صلیاللهعلیهوآله فأعلمه بموته، فقال له: امضِ یا علیّ فتولّ غسله وتکفینه وتحنیطه، فإذا رفعته علی سریره فأعلمنی. ففعل، فلمّا رفعه علی السریر اعترضه النبیّ وقال: وصلتک رحم، وجزیت خیراً یا عمّ، فلقد ربّیت وکفلت صغیراً، ووازرت ونصرت کبیراً. ثمّ أقبل علی الناس وقال: أما واللّه لأشفعنّ لعمّی شفاعة یعجب أهل الثقلین: أعلام الوری ج 1 ص 282، بحار الأنوار ج 22 ص 261، الغدیر ج 7 ص 386؛ عن علی علیهالسلام: إنّ أبی حین حضره الموت شهده رسول اللّه، فأخبرنی عنه بشیء خیر لی من الدنیا وما فیها: بحار الأنوار ج 35 ص 113؛ کان واللّه أبو طالب بن عبد مناف مؤمناً مسلماً، یکتم إیمانه مخافة علی بنی بنی هاشم أن تنابذها قریش...: بحار الأنوار ج 35 ص 114، وسائل الشیعة ج 16 ص 231، جامع أحادیث الشیعة ج 14 ص 583؛ لقد مات أبو طالب فی السادس والعشرین من شهر رجب: بحار الأنوار ج 19 ص 24. 120 . فلمّا مات أبو طالب نالت قریش من رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بغیها، وأصابته بعظیمٍ من الأذی حتّی ترکته لقی: الأمالی للطوسی ص 463، حلیة الأبرار ج 1 ص 140، بحار الأنوار ج 19 ص 58، الغدیر ج 7 ص 376؛ لمّا مات أبو طالب عرض لرسول اللّه سفیه من سفهاء قریش فألقی علیه التراب، فرجع إلی بیته، فأتته امرأة من بناته تمسح عن وجهه التراب وتبکی، فجعل یقول: یا بنیة لا تبکین، فإنّ اللّه مانع أباک. ویقول ما بین ذلک: ما نالت منّی قریش شیئاً أکرهه حتّی مات أبو طالب: تاریخ مدینة دمشق ج 66 ص 338، تاریخ الإسلام للذهبی ج 1 ص 235، البدایة والنهایة ج 3 ص 164، وراجع کشف الغمّة ج 2 ص 29، السیرة النبویة ج 2 ص 146، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 435، السیرة الحلبیة ج 2 ص 50، فتح الباری ج 7 ص 148، تاریخ الطبری ج 2 ص 80، الکامل فی التاریخ ج 2 ص 91، إمتاع الأسماع ج 1 ص 45، الدرّ النظیم ص 218، عیون الأثر ج 1 ص 171. 121 . وفی العاشر منه [من شهر رجب] سنة عشر من البعثة، وهی قبل الهجرة بثلاث سنین، توفّیت أُمّالمؤمنین خدیجة: مسار الشیعة للمفید ص 22، توفّیت [خدیجة] فی رمضان ودُفنت بالحجون: الطبقات الکبری ج 8 ص 18، أُسد الغابة ج 5 ص 439، سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 111، الإصابة ج 8 ص 103، المنتخب من ذیل المذیل ص 86، تاریخ الإسلام ج 1 ص 237، کشف الغمّة ج 2 ص 136، الفصول المهمّة ج 1 ص 676، سبل الهدی والرشاد ج 2 ص 434؛ کانت وفاة خدیجة وأبی طالب فی عامٍ واحد... وکان موتها فی رمضان: الإصابة ج 8 ص 103، ینابیع المودّة ج 2 ص 51؛ توفّیت خدیجة بنت خویلد فی شهر رمضان قبل الهجرة: الطبقات الکبری ج 8 ص 18، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 194، تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 35. 122 . قال اللّه تبارک وتعالی: «النَّبِیُّ أَوْلَی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ أَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ»: الأحزاب: 6؛ أمّا عقوق الوالدین فقد أنزل اللّه عزّ وجلّ فی کتابه «النَّبِیُّ أَوْلَی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ أَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ» فعقّوا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله فی ذرّیته، وعقّوا أُمّهم خدیجة فی ذرّیتها: الخصال ص 364، علل الشرائع ج 2 ص 475، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 3 ص 562، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 376، بحار الأنوار ج 27 ص 211، ج 76 ص 5، جامع أحادیث الشیعة ص 358. 123 . روی أنّ عجوزاً دخلت علی النبی صلیاللهعلیهوآله فألطفها، فلمّا خرجت سألته عائشة، فقال: إنّها کانت تأتینا فی زمن خدیجة، وإنّ حسن العهد من الإیمان. وعن علی علیهالسلام قال: ذکر النبی صلیاللهعلیهوآله خدیجة یوماً وهو عند نسائه فبکی، فقالت عائشة: ما یبکیک علی عجوز حمراء من عجائز بنی أسد؟ فقال: صدّقتنی إذ کذّبتم، وآمنت بی إذ کفرتم، وولدت لی إذ عقمتم. قالت عائشة: فما زلت أتقرّب إلی رسول صلیاللهعلیهوآله بذکرها: کشف الغمّة ج 2 ص 130، بحار الأنوار ج 16 ص 8 ؛ إنّ رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله کان یکثر ذکر خدیجة، فقلت: لقد أخلفک اللّه من عجوز من عجائز قریش حمراء الشدقین هلکت فی الدهر الأوّل، فتمعّر وجهه تمعّراً...: المستدرک ج 4 ص 286، مجمع الزوائد ج 9 ص 224، صحیح ابن حبّان ج 15 ص 468، المعجم الکبیر ج 23 ص 11، إمتاع الأسماع ج 2 ص 227. 124 . اشتاقت الجنّة إلی أربعٍ من النساء: مریم بنت عمران، وآسیة بنت مزاحم زوجة فرعون، وهی زوجة النبی فی الجنّة، وخدیجة بنت خویلد زوجة النبی فی الدنیا والآخرة، وفاطمة بنت محمّد: کشف الغمّة ج 2 ص 94، بحار الأنوار ج 43 ص 53؛ إنّه صلیاللهعلیهوآلهدخل علی خدیجة وهی مریضة، فقال لها: یا خدیجة... أشعرت أنّ اللّه قد أعلمنی أنّه سیزوّجنی معکِ فی الجنّة...: السیرة الحلبیة ج 2 ص 41؛ دخل رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله علی خدیجة بنت خویلد وهی فی مرضها الذی توفّیت فیه، فقال لها: بالکره منّی ما أری منکِ یا خدیجة وقد یجعل اللّه فی الکره خیراً کثیراً، أما علمت أنّ اللّه زوّجنی معکِ فی الجنّة...: مجمع الزوائد ج 9 ص 219، بحار الأنوار ج 19 ص 20، وراجع تاریخ مدینة دمشق ج 70 ص 118، البدایة والنهایة ج 2 ص 74، وراجع کتاب من لا یحضره الفقیه ج 1 ص 139، بحار الأنوار ج 19 ص 20، مجمع الزوائد ج 9 ص 218، تفسیر مجمع البیان ج 10 ص 65، التفسیر الصافی ج 5 ص 199، تفسیر نور الثقلین ج 5 ص 376، أُسد الغابة ج 5 ص 439، تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 35، البدایة والنهایة ج 2 ص 74. 125 . فاطمة بنت رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله، تُکنّی أُمّ أبیها، وتُعرف بالزهراء: تهذیب التهذیب ج 12 ص 391، وراجع تهذیب الکمال ج 35 ص 247، الإصابة ج 8 ص 262، أُسد الغابة ج 5 ص 520، التعدیل والترجیح ج 3 ص 1498، المعجم الکبیر ج 22 ص 397، مقاتل الطالبیین ص 29، بحار الأنوار ج 43 ص 19. --------------- ------------------------------------------------------------ --------------- ------------------------------------------------------------ 1
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».